به استثنای بعضی موارد نادر، عمل نوشتن برای من یک کار راحت و خوشایند ادبی و ذوقی نبوده و نمی توانسته باشد، بلکه ادامه ی مبارزه ای رنج آور بوده است؛ مبارزه ای یک تنه، پس از جدایی ام از رفقایی که برای عزیز بودند. و این که گه گاه در بیان آن چه می خواهم بگویم با مشکل روبه رو می شوم به خاطر بی اعتنایی ام به قواعد هنر نویسندگی نیست، بلکه ناشی از وجدانی است که برخی از زخم های نهانی اش همچنان باز است و شاید هرگز خوب نشود؛ وجدانی که در هر حال، سرسختانه به صداقت خود پایبند است. اما، بدون شک، تنها صداقت آدمی برای اثبات حقانیت او کافی نیست.
در سال ۱۹۱۵ زمین لرزه ی شدیدی بخش عمده ی ناحیه ی ما را ویران کرد و در عرض سی ثانیه حدود سی هزار نفر را کشت. آن چه بیش از همه مایه ی حیرت من شد خونسردی مردم در برابر این فاجعه ی عظیم بود. در جایی چون ناحیه ی ما، که آن همه ظلم و بی عدالتی در آن بی کیفر می ماند، وقوع زلزله های پیاپی چیزی بسیار عادی و طبیعی جلوه می کرد و هیچ نیازی به بررسی و توضیح نداشت. حتی تعجب آور بود که چرا تعداد زلزله ها از آن بیش تر نمی شد. زمین لرزه فقیر و غنی، تحصیل کرده و بی سواد، مقامات و مردم عادی، همه را با هم کشت. طبیعت با پدید آوردن زلزله همان چیزی را محقق می ساخت که در قانون و سخنرانی ها قولش داده می شد اما به عمل درنمی آمد. و آن چیز مساوات بود.
بین سال های ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۷ چندین مورد پیش آمد که به مسکو بروم و به عنوان عضو هیئت نمایندگی حزب کمونیست ایتالیا در کنگره ها و گردهمایی ها شرکت کنم. در برخورد با کمونیست های روسی، و حتی شخصیت های واقعا استثنایی چون لنین و تروتسکی، آن چه بیش از هر چیز دیگری توجه مرا جلب کرد این بود که مطلقا توانایی بحث صادقانه درباره ی نظرات مخالف نظر خود را نداشتند. به نظر آنان کسی که عقیده ی متفاوتی را ابراز می کرد، به همین دلیل که جرئت مخالفت به خود می داد اگر خائن و خودفروخته نبود دست کم فرصت طلب بود.