پایین دره، سه مزرعه بود. صاحبان مزرعه ها، آدم هایی موفق و پولدار، ولی بد و مزخرف بودند. شاید شما هم توی زندگی به آدم هایی به بدجنسی و مزخرفی این سه نفر برخورده باشید. اسم های آن ها مزرعه دار بوگیس، مزرعه دار بانس و مزرعه دار بین بود.
بوگیس چاقالو مرغ پرورش می داد و چند هزار تا مرغ داشت. او تا دل تان بخواهد چاق بود. چون هر روز برای صبحانه و ناهار و شام، سه تا مرغ پخته ی غرق سس شیرین می خورد.
بانس خپلو اردک و غاز پرورش می داد و چند هزار تا اردک و غاز داشت. او خپل و شکم گنده بود. قدش به قدری کوتاه بود که اگر توی قسمت کم عمق استخر می ایستاد، آب تا بالای چانه اش می آمد.
غذایش پیراشکی و جگر داغ بود. او جگرها را له می کرد و به شکل پوره ی حال به هم زنی درمی آورد و بعد آن را توی پیراشکی ها می چپاند. خوردن این غذا باعث می شد دل درد بگیرد و در نتیجه بداخلاق شود ..
آقای روباه گفت: «ما یک دهکده ی کوچک زیرزمینی می سازیم، با چند خیابان و خانه هایی در دو طرف خیابان ها؛ خانه های جدا برای گورکن ها و موش کورها و خرگوش ها و خزها و روباه ها. و من هرروز می روم و برای تان خرید می کنم. و هرروز مثل پادشاهان غذا می خوریم.»
بعد از این سخنرانی فریادهای شادی تا مدتی ادامه داشت.
ساعت شش عصر، بین موتور ترکتورش را خاموش کرد و از صندلی راننده پایین آمد. بونس هم همینطور. هر دو به اندازه کافی کار کرده بودند. آنها از رانندگی با تراکتور در طول روز خسته و کوفته بودند. گرسنه هم بودند. قدم زنان آمدند بالای سوراخ روباه، در انتهای حفره بزرگ؛ صورت بین از عصبانیت بنفش شده بود. بونس داشت با کلماتی زشتی که نمی توان نوشت، به روباه فحش می داد، بوگیس تلو تلو خوران آمد. او گفت:« روباه پلید لعنتی! حالا باید چی کار کنیم؟»
بین گفت:« به شما می گوییم چه کاری نباید بکنیم! نباید بگذاریم فرار کند.»
بونس هم گفت:« ما هرگز نمی گذاریم فرار کند.»
بوگیس فریاد زد:« هرگز،هرگز،هرگز.»
بین گفت:« تو را از سوراخ پایین می فرستیم تا او را بالا بیاوری. برو پایین، کوتوله بدبدخت!» بونس در حالی که فرار می کرد، جیغ زد:« نه، من نه!»
بین لبخند بیمارگونه ای زد. وقتی می خندید، میشد لثه های قرمزش را دید. بیشتر از آنکه دندان دیده شود، لثه دیده می شد. او گفت:« پس فقط یک کار دیگر می توانیم بکنیم. ما کاری می کنیم که از گرسنگی بیرون بیاید. ما همین جا چادر می زنیم و شب و روز مراقب سوراخ می شویم. او بالاخره بیرون می آید. مجبور است که بیرون بیاید.»
بنابراین بوگیس و بونس و بین پیغام فرستادند تا از مزرعه هایشان چادر، کیسه خواب و غذا بیاورند.