لوییز تگت از مدرسه ی میس هاسکوم با رتبه ی بیست و ششم در یک کلاس پنجاه وهشت نفره فارغ التحصیل شد، و پاییز که آمد پدر و مادرش فکر کردند دیگر وقتش رسیده او وارد به قول خودشان جامعه شود. پس به افتخارش مهمانی پرخرجی در هتل پی یر راه انداختند که به استثنای چند نفر که بد سرما خورده بودند یا بهانه آوردند که مثلا پسرشان تازگی خیلی ناخوش احوال بوده، بقیه ی آدم حسابی ها در آن شرکت کردند. لوییز لباس سفید پوشید، گل ارکیده به سینه زد، و در تمام مهمانی لبخند خیلی زیبا و معذّبی به لب داشت. مردهای سالخورده گفتند: « در تگت بودنش شکی نیست » ، خانم های پابه سن گفتند: « چه بچه ی نازنینی » ، خانم های جوان گفتند: « ا، لوییزو ببین، بد نیست. موهاشو چه طوری این مدلی کرده؟ » ، و مردهای جوان گفتند: « مشروبا کجاست؟ » .
بعد لوییز یکهو واقعا مطمئن شد که از این خوشبخت تر بودن ممکن نیست، چون مدت کوتاهی پس از ازدواج شان، بیل هم یک روز عاشق لوییز شد. بیل یک روز صبح که از خواب بیدار شد تا برود سر کار، به طرف دیگر تخت نگاهی انداخت و لوییزی را دید که تا به حال ندیده بود. صورت لوییز چسبیده بود به بالش؛ پف آلود و از ریخت افتاده از خواب، با لب های خشک. به عمرش زشت تر از این نشده بود، و بیل همان لحظه عاشق او شد. به زن هایی عادت کرده بود که هیچ وقت اجازه نمی دادند صبح ها قیافه شان را ببیند. مدتی طولانی به لوییز خیره شد، با آسان سر که می رفت پایین به قیافه ی او فکر کرد، و بعد در مترو یاد یکی از سوآل های احمقانه ای افتاد که لوییز دو سه شب پیش کرده بود.