بازوهایی که با تمام وجود سعی در بیرنگ کردن عقل و منطق داشتند، سفت کرده بود و اجازه تکان خوردن نداد.
هر رفتار نامعقولی میتوانست نه تنها به خودش، بلکه به این دختر آرام شده در دستش ضربهای بزند جبرانناپذیر!
به قلبش، به نفسش، به تکتک سلولهای طالبش پشت کرد و سعی کرد چشمهایش را از عمق نگاه او گرفته و سبکتر کند و چه کار سختی بود فقط خدا میدانست.
لبهایش را تکان داد، باید از این ورطه نجات میداد. هم خودش را هم دخترک را ، با تمام تلاشی که کرد جمله و لحنش عادی باشد. باز خش مختصری میان کلامش پیچید.
-یه درسی بهت بدم که یادت بمونه آخر و عاقبت اذیت کردن من چیه؟!
دخترک تلاش نمیکرد، زور نمیزد. محو بود، برای هر درسی پایه بود. جریانی که از میان قلبش سرچشمه گرفته و خود را تا تک تک اعضا میرساند، بینظیر بود. در مقابل حرفش هیچ نگفت. دلش پایان یافتن این سانس را نمیخواست؛ صحنه که به آخر نرسیده بود. نباید کات میخورد، نباید! مگر اینجا آغاز بازی نبود؟ پس کات چرا؟
کتاب کات