اعتراف می کنم که از تاریکی می ترسم، ولی از آن جایی که هدف خاصی داشتم، این ترس را به جان خریدم و در تاریکی به خیابان زدم. مدام در حال حرص خوردن بودم. تا حرفم را ثابت نمی کردم، کسی قبول نمی کرد.
زیر تابلوی بزرگ تبلیغاتی توقف کردم. ماشین را کنار کشیدم و ایستادم. خودم می دانستم جای زیاد مناسبی برای توقف نیست، ولی ارزشش را داشت. دوربینم را برداشتم و پایین رفتم. عکس اول را از کنار ماشین گرفتم و دومی و سومی را...! نه، نشد! هیچ کدام به دلم ننشست. برای این که کیفیت عکس ها بهتر شده و نورپردازی مد نظرم قشنگ در عکس دیده شود، باید به وسط اتوبان می رفتم. نگاهی به ماشین هایی که با سرعت عبور می کردند، انداختم. نفس محکمی کشیدم و دزدگیر را زدم و در یک لحظه که حس کردم مناسب است تا وسط اتوبان دویدم. هر چند یکی دو بوق کشیده هم شنیدم ولی شکر خدا به سلامت رسیدم. لبخند پیروزمندانه ای زدم و دوربین را بار دیگر تنظیم کردم و یکی دو عکس دیگر گرفتم. این بار عکس ها خوب شدند و همین موجب شد، بیشتر حرص بخورم.
توقفم میان اتوبان به درازا کشید، انگار قرار نبود از حجم ماشین ها کاسته شود. اما این توقف محاسنی هم داشت، تازه فهمیدم وسط اتوبان ایستادن و به حرکت سریع و باهدف و بی هدف ماشین ها زل زدن چقدر لذت بخش بود و من نمی دانستم. دلم می خواست روی گاردریل وسط بنشینم و تعداد ماشین ها را بشمارم. خندهٔ حاصل از این فکر را کنترل کردم و در فاصلهٔ کوتاهی که بین حرکت ماشین ها پیش آمده بود، به آن سمت خیابان دویدم. این بار بوق ها بلندتر بودند و فحش جانداری هم از یک راننده دریافت کردم، ولی اهمیت ندادم.