بتی فقط به من نگاه کرد. همه چیز را در آن نگاهش دیدم. دو تا بچه داشت که هیچ وقت به ملاقاتش نیامدند و حتی نامه ای هم برایش ننوشتند. او نظافتچی یک هتل ارزون قیمت بود. زمانی که اولین بار او را ملاقات کردم، لباس های گران قیمتی به تن داشت و با کفش های گران قیمتی مچ پاهای خوش تراشش را پوشانده بود. بدن ماهیچه ای سفتی داشت و تا حد زیادی زیبا بود. چشمان وحشی و خندان. همسر پولداری داشت که ازش طلاق گرفت و شوهرش در حال مستی بر اثر سانحه ی رانندگی در کنکتیکات تا پای مرگ سوخته بود. آن ها به من گفتند که تو هرگز او را رام نخواهی کرد. حالا او اینجا بود و من هم کمکش بودم.
آقای محترم، آقای محترم، آقای محترم. بندازش دور این کلمه ی آقای محترم رو، ممکنه؟ شرط می بندم اگر اون بیمار، رئیس جمهور یا استاندار یا شهردار یا هر عوضی پولداری بود الان همه ی دکترها توی اون اتاق تجمع می کردند تا یه کاری کنند! چرا اجازه می دهید اینجور افراد بمیرند؟ گناه فقرا چیه؟
فکر می کنم که دومین روز کاری ام به عنوان نامه بر موقت بود که زن درشت اندامی از خانه اش بیرون آمد و با من کمی در اطراف قدم زد، در حالی که داشتم نامه ها را به مقصد می رساندم. منظورم از درشت اندام، این بود که به طور کلی، همه چیزش گنده بود. به نظر می رسید که اندکی شیرین عقل باشد، اما من به این موضوع اهمیتی نمی دادم. زن مرتب حرف می زد و حرف می زد و در همین حال از خانه بیرون آمد. همسرش افسر بود و به مأموریتی در یکی از جزایر دور دست رفته بود و اکنون او تنها مانده بود. تنهای تنها در یک خانه کوچک زندگی می کرد.