مزاحم از صحنه خارج می شود. ولگرد دیروز بود یا همین امروز از زیرزمین سبز شده بود؟ لونسپیل بود با لباسی مبدل؟ یک جانی که او اجیر کرده تا ساختمان را بسوزاند یا خراب کند؟ این تخیل بیش فعالم است که ساز مخالف می زند.
در این صبح سرد زمستانی که رادیاتور زنگ زده مثل مهمانی صمیمی تق تق می کرد و گرمای نحیفی بیرون می داد، وقتی برف سفت بیست سانت متری از دیروز روی خیابان سفید نشسته بود و از میانش بخاری آشنا به بیرون می تراوید، هری لسر، مردی مصمم ساعتش را دور مچش انداخت- زمان آزارش می داد- و شش طبقه ساختمان کاملا متروکه، استیجاری با آجرهای جسیم رنگ پریده و ساخته شده در سال 1900 را به سمت پایین دوید... باد در خیابان می نالید و لسر حین خواندن با دستمال گردنش بینی خود را نگه داشته بود تا جلوی بوی گند را بگیرد... باد مانند روحی زنده پرسه می زد.
پس از باران تابستانی ریشه هزاران درخت در آب زردرنگ جاری است. من و ویلی در این جزیره شناور پر از گل های همیشه بهار و رزهای وحشی بنفش تنها هستیم. با جریان آب حرکت می کنیم. ناقوس ها در اعماق جنگل به صدا درمی آیند. با عبور ما مردم در دو سوی ساحل رودخانه برایمان دست تکان می دهند. آن ها پرچم های قرمز، سفید و سیاه را به اهتزاز درآورده اند. بایستی تعظیم کنیم ویلی. من به این طرف تعظیم می کنم. آن ها هورا می کشند و من تعظیم می کنم. تو هم بهتر است کرنش کنی.