-سلام، اینجا معلومه چه خبره؟
- سلام دخترم اومدی؟
-بله، اما هنوز نمی دونم چه خبره
- تو کاری به این کارها نداشته باش هر چه زودتر برو لباسهایت را عوض کن.
-اما
-اما بی اما، همین که گفتم.
پانیذ هنوز سردرگم به جعبه های میوه و شیرینی می نگریست، مدتها بود که پدر را اینقدر شاداب و سرزنده ندیده بود. شانه ای بالا انداخت و از سالن خارج شد و به سوی اتاقش رفت، کنجکاوی یک لحظه او را آرام نمی گذاشت دوست داشت هر چه سریعتر بفهمد که چه خبر است بنابراین با سرعت هر چه تمامتر لباسهایش را عوض کرد و به سالن بازگشت.
کتاب وسوسه شیطان