با شنیدن صدای رعد و برق و بعد شرشر باران از فکر به گذشتهها دست کشیدم. یادآوری خاطرات تلخ گذشته باعث شده بود دلم بگیرد. دلم هوای قدم زدن را کرده بود. دلم میخواست که زیر باران بروم و گریه کنم، یک دل سیر، هم برای خودم و هم برای فریبا…
به کنار پنجره رفتم و نگاهم را به باران دوختم و زیر لب زمزمه کردم: دوست داشتنت بوی باران میدهد.
همانقدر بیمقدمه، همانقدر بیدغدغه…
فقط یادت باشد مثل باران، مرا بیواسطه دوست داشته باشی…
یاد مامان افتادم. کاش کنارم بود، خیلی به وجودش نیاز داشتم. نمیدانم کجاست؟ اصلا زنده هست یا نه؟ بیشتر مواقع تصمیم میگیرم که به دنبالش بروم و همهجا را برای یافتنش زیرپا بگذارم. ولی میترسم، میترسم که با این کارم زندگی او را هم نابود کنم. اگر قرار است از میان ما، کسی طعم خوشبختی را بچشد بگذار او باشد. برایش از ته دل دعا کردم، دعا کردم شاد باشد…
صدای فریبا را شنیدم که داشت مرا صدا میکرد: فریماه،…
از اتاقم خارج شدم. فریبا را روی پلهها دیدم. درحالیکه بارانیاش را به تن کرده بود تا مرا دید گفت: فریماه، صدای بارون رو میشنوی، انگار داره باهات حرف میزنه…
کتاب فریماه