قدم زنان تا جنگل پیش رفت. گرد و غبار روز، آویخته در آسمانی رنگ پریده، از تلألو ستاره ها می کاست. شری متوجه صدای پای دیگری شد که گام به گام، قدم های او را پژواک می کرد. برجای ایستاد و منتظر ماند تا او برسد؛ دوست نداشت کسی پشت سرش راه برود.
شری خودش را در مبلی رها کرد و چیزی نگفت. اجزای سیمایش در تأثرناپذیرترین و در عین حال زیباترین قالب خود فرو رفته بود. نارضایتی ملایمی بر پیشانیش سایه می انداخت. این نارضایتی را هم دور چشمانش می شد دید ( که با فرا رسیدن سی سالگی آرام آرام حلقه می بست ) و هم روی لبانش، که نه تنها هیچ وقت برهم نمی فشرد، بلکه همیشه مثل موقع خواب اندکی از هم باز می گذاشت.
برای این که نمی خورم! اگر مجبورم کنی که بیشتر توضیح بدهم ممکن است بی ملاحظه و شاید هم خشن بشوم. بعد تو شروع می کنی به اشک ریختن و به قول معروف پیراهنت از «فرط اندوه» سر می خورد به روی زمین... و متأسفانه کوچکترین تأثیری در من نخواهد داشت.