درخت افتاده بود، با اینکه شب آرام و بی باد و طوفانی بود، و فانوس روی زمین بود و برگ های هنوز سبز و برگ های پژمرده ی درخت راس را روشن کرده بود. جای خشکی بود. یک وزغ هم آنجا بود. و شب پره ای که بال های عقبی سرخ داشت، گرد نور چرخی زد و برقی زد و رفت؛ و با اینکه جیکب منتظرش ماند، دیگر برنگشت. ساعت از دوازده گذشته بود که جیکب از چمنزار گذشت و مادرش را بی تاب و بی قرار، نشسته در اتاق روشن دید.
آدم های معصوم فوق العاده اند. جیکب با خود فکر کرد، باور به اینکه شخصیت این دختر فراتر از دروغ است (چون جیکب آن قدرها هم احمق نبود که چیزی را کورکورانه باور کند) و با غبطه از زندگی بی ثبات او در شگفت ماندن، زندگی خودش در مقام مقایسه با عزلت گزینی و انزوا توام بود، و در دست داشتن آدونیسو نمایشنامه های شکسپیر به عنوان داروی درد همه ی شگفتی ها و اختلالات روح. درک و فهم رفاقتی که از جانب دخر یکسره شور بود و حرارت و از طرف او حمایت و حفاظت، و در عین حال برای هر دو طرف برابر و یکسان،برای مردان و زنان دقیقا یک جور است، چنین معصومیتی واقعا خارق العاده است و شاید در مجموع چندان احمقانه هم نباشد.
فایده ی تلاش برای خواندن شکسپیر چیست، به خصوص در یکی از آن کتاب های کوچک با کاغذهای پوست پیازی که صفحاتشان چروک می شوند یا با آب شور دریا به هم می چسبند؟ با اینکه نمایشنامه های شکسپیر بارها مورد تحسین و ستایش قرار گرفته و حتی نقل شده و در جایگاهی برتر از آثار یونانی ها قرار داده شده بود، از زمانی که آغاز کرده بودند، جیکب نتوانسته بود حتی یکی از آثار او را به طور کامل بخواند. با این حال، چه فرصتی دست داده بود!