خیلی وقت ها از فردا وحشت دارم. نکند فردا بیدار شوم و ندانم همسرم کیست؟ نکند فردا بیدار شوم و ندانم کجا هستم؟ نکند فردا بیدار شوم، خودم را در آینه نگاه کنم و ندانم کسی که در آن می بینم کیست؟ از کی دیگر من، من نخواهم بود؟ آیا آن بخش از مغز من که مسئول یگانه بودن من است، در مقابل این بیماری مصونیت دارد؟ آیا هویت من در فراسوی عصب ها و پروتئین ها و ملکول های ناسالم قرار دارد؟ آیا روح و روان من در مقابل ویرانگری آلزایمر مصون است؟ من فکر می کنم هست.
به خاطر آورد، شش یا هفت ساله بود که در حیاط خانه شنید پروانه ها فقط چند روز عمر می کنند. برای آن ها گریه کرد. مادرش او را تسلی داد و گفت برای پروانه ها ناراحت نباشد. گفت کوتاه بودن زندگی پروانه ها به این معنی نیست که آن ها زندگی بدی دارند. مادرش در حالی که زیر آفتاب گرم، کنار او به تماشای پرواز پروانه ها روی گل های مروارید نشسته بود، به او گفت: ببین، زندگی شون خیلی زیباست. آلیس خوشحال بود که هنوز آن روز و حرف های مادرش را به خاطر دارد.
آرزو کرد کاش به سرطان مبتلا شده بود. به یک چشم به هم زدن حاضر بود آلزایمر را با سرطان عوض کند. از خودش خجالت کشید که چنین آرزویی کرده است. بی تردید معامله ی بی فایده ای بود. اما به خودش اجازه ی خیالبافی داد. اگر سرطان داشت به بیماریی مبتلا شده بود که به او امکان مبارزه هم می داد.