کتاب و کسی نمی داند در کدام زمین می میرد

And no one knows in which land will die
کد کتاب : 117983
شابک : 978-6226194693
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 152
سال انتشار شمسی : 1403
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 5
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب و کسی نمی داند در کدام زمین می میرد اثر مهزاد الیاسی بختیاری

راوی و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد در روایت‌های جستارگون خود، سفر و کوله‌گردی در ایران و نپال و افغانستان و ترکیه و روسیه و فرانسه و ایتالیا را دست‌مایه‌ای کرده برای گزارش اوضاع و احوال جوامع انسانی و، مهم‌تر از آن، تأمل در احوال خود؛ کاری شبیه آنچه در نقد ادبی به «خودمردم‌نگاری» معروف است. مهزاد الیاسی بختیاری، بیش از سفرنگاری، «سفراندیشی» کرده و در جستارهایش درباره‌ی سفر، بیرون و درون را چنان با هم آمیخته که تصویر و تفسیری نو شکل بگیرد. با این حساب، کتاب او تلاشی است برای فهم احوال و تفسیر رویدادهای پیرامون خود، در پرتوی آنچه نویسنده در پهنه‌ی وسیع‌تر جهان تماشاگرش بوده است.

کتاب و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد، فراتر از یادداشت‌های سفرهای گوناگون یا سفرنامه‌هایی از یک مسافر معاصر، روایت سفر است؛ جستارهایی درباره‌ی سفری که سال‌ها پیش شروع شده و هنوز ادامه دارد. توقف در میانه‌ی شتاب بی‌امان زندگی ــ‌درنگی نه الزاما در پستو و خلوت، که در حرکت و در میانه‌ی هیاهوی جمعیت‌ــ به تمرینی هدفمند نیاز دارد که راوی سفرهای این کتاب با جدیتی تحسین‌انگیز آن را به سبکی از زندگی‌ تبدیل کرده است. شاید بتوان این کتاب را جستاری بلند از جنس خودمردم‌نگاری یا سفراندیشی دانست یا پاره‌جستارهایی حاوی تأملات نویسنده.

روایت سفر،‌ خواه سفر را حرکتی در فضای فیزیکی در نظر بگیریم و خواه تقلایی در فضای ذهنی، همان‌قدر که از مختصات تاریخی و جغرافیایی تأثیر می‌پذیرد، بر اساس ویژگی‌های «من»ی که مصرانه در جست‌وجو و ساخت خود است، عمق و بسط می‌یابد. ژرف‌اندیشی در مفهوم سفر، به طور عام، و خصوصا هنگام سفرهایی که در قاب توریسم و بازدید از ویترین کشورهای مختلف نمی‌گنجند، معمولا با سیر و سفری درونی عجین می‌شود که اگر به یافتن گم‌شده‌ی انسان ختم نشود، دست‌کم او را از اضطراب جا ماندن از قافله‌های تندپا و بلندگوبه‌دست گردشگران بی‌شمار اطرافش می‌رهاند.

راوی و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد گامی بلند در مسیر درنگ مسافر برداشته و کوشیده خود را در میدان تعامل با مفهوم «سفر» قرار دهد. او در تعریف و ساخت هویتش، هم خود را شجاعانه به دست ماجراهای سفر می‌سپارد تا به عمق استخوانش رسوخ کنن

کتاب و کسی نمی داند در کدام زمین می میرد

قسمت هایی از کتاب و کسی نمی داند در کدام زمین می میرد (لذت متن)
«ساعت سه ی صبح بود که به بقیه گفتم همان جا در مرز ارمنستان چادر بزنیم. عبدی گفت نه، برویم جلوتر. بقیه هم مخالفت نکردند. عبدی همیشه ساز مخالف می زد. در همان چند هفته سفر که از طالقان شروع شده و به مرز گرجستان-ارمنستان رسیده بود، فهمیده بودم که همسفر خوبی نیست اما هنوز راهم را از بقیه جدا نکرده بودم. نمی خواستم به چیزی که ما را از اتوبان تهران-کرج تا ارمنستان کشانده بود بی اعتماد بشوم. قرارم با خودم همین بود. نمی خواستم جلوی سیر حوادث بایستم. می خواستم ببینم تا کجا می توانم تسلیم باشم و در روند وقایع دخالت نکنم. اگر عقل الانم را داشتم، از آن چالش بیهوده زودتر بیرون می آمدم اما عقل الانم را از تجربه ی نادانی آن موقع دارم. راستش حالا حتی دیگر حوصله ی هیچ هایک هم ندارم. احتمالا به خاطر همین تصمیمم به تسلیم بود که تا قبل از آن که وسط جاده ی جنگلی ارمنستان از آن فیات نارنجی رنگ کوفتی پیاده شوم، هنوز خیال می کردم که اگر گروه به دردسر بیفتد، می توانیم روی رزمی کار بودن عبدی حساب کنیم. با وجود همه ی نشانه های قبلی در طالقان و تخت سلیمان و آذربایجان و گرجستان، هنوز نفهمیده بودم که ما دقیقا به خاطر جنگ دائمی عبدی با جهان هستی در آن مهلکه افتاده ایم. آن همه آمادگی بدنی اش برای جنگیدن دائما آشوب را می کشاند سمت ما. وقتی تصمیم گرفتم از بقیه جدا شوم، می خواستم از جهان جنگنده ی عبدی به دنیایی بادرایت تر برگردم، چون جهان او ما را به سمت نابودی می برد. در مقایسه با دو سرنشین مست فیات نارنجی که انگار از فیلم های تارانتینو بیرون پریده بودند و جاده ی تاریکی که حتی یک چراغ روشن هم در آن دیده نمی شد، پناه بردن به حیوانات جنگلْ امن تر به نظر می رسید. از مرز گرجستان که وارد ارمنستان شدیم، ساعت سه ی نصفه شب بود چون قطار تفلیس-ایروان را از دست داده بودیم. قرار بود از ایروان با اتوبوس برگردیم ایران و سفر را تمام کنیم. از مرز رد شدیم چون گفتیم جاده است دیگر، مثل همیشه کمی جلوتر در خانه ای روستایی می خوابیم یا چادر می زنیم. نمی دانستیم باید چند ساعت در آن جنگل بی نور راه برویم تا جایی برای چادر زدن یا خانه ای برای اقامت پیدا کنیم. بی تجربگی و دو سه ساعت معطل ماندن مان کنار جاده ی خلوت بعد از مرز باعث شد متوجه مستی سرنشینان فیات نارنجی رنگی که جلوی پامان ایستاد، نشویم. البته الان برایم بدیهی است که دو سرنشین ظاهرا روس هر فیات قدیمی ای که در جاده ی جنگلی نقطه ی مرزی ارمنستان-گرجستان براند، قاعدتا باید مست باشند.

هر جا خطر هست، امید نجات هم همان جاست. هر جا ترس هست، شجاعت هم هست. درون وحشت بودن فرق دارد با ترسیدن. لحظه در وحشت کش می آید و به ابدیت وصل می شود؛ به همان جایی که منزلش است. در تمام آن دقایقی که در جاده ی تاریک جنگلی راه می رفتم، آن قدر ترسیده بودم که دیگر نمی ترسیدم. در عوض، مثل یک حیوان، بی نهایت هشیار بودم. حرکت برگ درختان، صدای زنجره ها، سرمای قطرات شبنم و تمام تکان های موجودات اطرافم را می دیدم. گذشته و آینده ای در کار نبود. لحظه می مرد و رجعت می کرد. در دل ترس بودن تبدیلم کرده بود به حیوانی هشیار. اراده کرده بودم افسار اتفاقات را به تنهایی در دست بگیرم. باید لحظه را از آن دنیای پرآشوب بیرون می کشیدم و می رساندم به دنیایی آرام تر. تا آن موقع هم به اشتباه وارد دنیای دیگران شده بودم.