«ساعت سه ی صبح بود که به بقیه گفتم همان جا در مرز ارمنستان چادر بزنیم. عبدی گفت نه، برویم جلوتر. بقیه هم مخالفت نکردند. عبدی همیشه ساز مخالف می زد. در همان چند هفته سفر که از طالقان شروع شده و به مرز گرجستان-ارمنستان رسیده بود، فهمیده بودم که همسفر خوبی نیست اما هنوز راهم را از بقیه جدا نکرده بودم. نمی خواستم به چیزی که ما را از اتوبان تهران-کرج تا ارمنستان کشانده بود بی اعتماد بشوم. قرارم با خودم همین بود. نمی خواستم جلوی سیر حوادث بایستم. می خواستم ببینم تا کجا می توانم تسلیم باشم و در روند وقایع دخالت نکنم. اگر عقل الانم را داشتم، از آن چالش بیهوده زودتر بیرون می آمدم اما عقل الانم را از تجربه ی نادانی آن موقع دارم. راستش حالا حتی دیگر حوصله ی هیچ هایک هم ندارم. احتمالا به خاطر همین تصمیمم به تسلیم بود که تا قبل از آن که وسط جاده ی جنگلی ارمنستان از آن فیات نارنجی رنگ کوفتی پیاده شوم، هنوز خیال می کردم که اگر گروه به دردسر بیفتد، می توانیم روی رزمی کار بودن عبدی حساب کنیم. با وجود همه ی نشانه های قبلی در طالقان و تخت سلیمان و آذربایجان و گرجستان، هنوز نفهمیده بودم که ما دقیقا به خاطر جنگ دائمی عبدی با جهان هستی در آن مهلکه افتاده ایم. آن همه آمادگی بدنی اش برای جنگیدن دائما آشوب را می کشاند سمت ما. وقتی تصمیم گرفتم از بقیه جدا شوم، می خواستم از جهان جنگنده ی عبدی به دنیایی بادرایت تر برگردم، چون جهان او ما را به سمت نابودی می برد. در مقایسه با دو سرنشین مست فیات نارنجی که انگار از فیلم های تارانتینو بیرون پریده بودند و جاده ی تاریکی که حتی یک چراغ روشن هم در آن دیده نمی شد، پناه بردن به حیوانات جنگلْ امن تر به نظر می رسید. از مرز گرجستان که وارد ارمنستان شدیم، ساعت سه ی نصفه شب بود چون قطار تفلیس-ایروان را از دست داده بودیم. قرار بود از ایروان با اتوبوس برگردیم ایران و سفر را تمام کنیم. از مرز رد شدیم چون گفتیم جاده است دیگر، مثل همیشه کمی جلوتر در خانه ای روستایی می خوابیم یا چادر می زنیم. نمی دانستیم باید چند ساعت در آن جنگل بی نور راه برویم تا جایی برای چادر زدن یا خانه ای برای اقامت پیدا کنیم. بی تجربگی و دو سه ساعت معطل ماندن مان کنار جاده ی خلوت بعد از مرز باعث شد متوجه مستی سرنشینان فیات نارنجی رنگی که جلوی پامان ایستاد، نشویم. البته الان برایم بدیهی است که دو سرنشین ظاهرا روس هر فیات قدیمی ای که در جاده ی جنگلی نقطه ی مرزی ارمنستان-گرجستان براند، قاعدتا باید مست باشند.
هر جا خطر هست، امید نجات هم همان جاست. هر جا ترس هست، شجاعت هم هست. درون وحشت بودن فرق دارد با ترسیدن. لحظه در وحشت کش می آید و به ابدیت وصل می شود؛ به همان جایی که منزلش است. در تمام آن دقایقی که در جاده ی تاریک جنگلی راه می رفتم، آن قدر ترسیده بودم که دیگر نمی ترسیدم. در عوض، مثل یک حیوان، بی نهایت هشیار بودم. حرکت برگ درختان، صدای زنجره ها، سرمای قطرات شبنم و تمام تکان های موجودات اطرافم را می دیدم. گذشته و آینده ای در کار نبود. لحظه می مرد و رجعت می کرد. در دل ترس بودن تبدیلم کرده بود به حیوانی هشیار. اراده کرده بودم افسار اتفاقات را به تنهایی در دست بگیرم. باید لحظه را از آن دنیای پرآشوب بیرون می کشیدم و می رساندم به دنیایی آرام تر. تا آن موقع هم به اشتباه وارد دنیای دیگران شده بودم.
از خواندن این کتاب واقعا لذت بردم
با روایتی دلنشین از سفر و تجربههای ناب زندگی خود میگوید. بارها بغض کردم با نوشته هایش.
اگر کسی ازین دست کتابا میشناسه معرفی کنه
من سندبادم، تو مسافر نوشته نغمه ثمینی
قشنگ بود و منحصر به فرد. سفرنامه نبود. روایتِ زندهگی و زیستن و تجربه و "خود" بود در سفر نویسنده عجب قلمی داشت🤌 در حین خواندن کتاب به شدت به زندگی مهزاد الیاسی حسودیم میشد و آخر کتاب که اوج کتاب بود دیدم همین جا که هستم هم میتونم همونطوری تجربه زیسته بسازم که اون تو مسیر ساخت ... به شرط اینکه سفر کنم! بدون مقصد بدون پیش بینی. خیلی پیشنهاد میکنم 9.5/10
کتابی خواندنی و زیبا. به نویسنده بگویید من دانستم که تو روشن مینگری
این کتاب برای من پر از لذت خواندن و آموختن بود.