از شدت گرما مثل ماهی بی آب می طپم. خودم و تمام مردم نزدیک است هلاک شویم. هم ریگ است، هم کویر. ماه جوزا در گرمسیر بی آب میان کویرنمک، شنیدن کی بود مانند دیدن.
امشب یکشنبه بیست و پنج شعبان سوار شده رفتیم به منزل موسوم به نکو. بسیار جای بد، گرم بی آبادی. بسیار بد گذشت. آن جا شنیدیم، رجب نوکر، یک غلام بچه بود، بزرگ شده و پسر خوبی است. به مرض تبی گرفتار است، بروز ندادند مبادا از قافله بماند. حال به شدت افتاده، گویا تبد لازم داشته باشد. من که اسم این مرض پدرسگ را نمی توانم بشنوم، چون هر دو برادر عزیزم به همین مرض رفته اند.
هشت روز در مدینه مشرف بودیم. روز پانزدهم محرم حرکت کرده از شهر بیرون آمدیم که برویم، آن روز لنگ شد تا عصر در باغی بودیم شبیه به باغات طبس. تا عصر بودیم. عصر آمدیم میان چادر. دیدم امیر حاج از دست مدعی هایش گریخته، آمده در چادر بیرونی ما قایم شده. برای ما قهوه فرستاد، ما هم تعارف کردیم. شب را بود تا اواخر شب بار کردیم. چه نویسم از صفای مدینه منوره و بدی مردمش، در هیچ جای عربستان سنی به تعصب خلق مدینه دیده نمی شود.