روزی روزگاری، زن و شوهر کشاورز و فقیری بودند که در همسایگی جادوگری بدجنس زندگی میکردند. این جادوگر در باغ خود کلم داشت و همسر کشاورز هوس کلم میکند. مرد برای خوشحالی همسرش برای دزدی به باغ جادوگر میرود و جادوگر متوجه میشود. جادوگر بدجنس، معاملهای با این زوج میکند و اولین فرزند کشاورز و همسرش را در ازای کلمها میگیرد. جادوگر این نوزاد را که دختر بود راپونزل مینامد و در قلعهای حبس میکند. راپونزل موهای بلند و زیبایی داشت و جادوگر برای بالا رفتن از قلعه از موی او استفاده میکرد. روزی شاهزادهای که این اتفاق را دیده بود با استفاده از موی راپونزل بالا میرود و با این دختر زیبا آشنا میشود. شاهزاده و راپونزل به یکدیگر علاقهمند میشوند و روزهای خوشی را سپری میکنند تا اینکه جادوگر پی به راز این دو میبرد. داستان راپونزل، حکایت جذابی دارد و یکی از قدیمیترین داستانهای اروپایی محسوب میشود...