( توماس ) واژاشک قمقمه اش را از گردنش بیرون آورد و روی میز آهنی کنار کیف قدیمی اش گذاشت. لباس کارش روی صندلی و ظرف غذایش روی لبه پنجره بود. وقتی کلاه کارش را از سر برمی داشت یک سیب جنگلی از کلاهش به زمین افتاد. این سیب هدیه ی با ارزشی بود پس آن را روی میزش گذاشت. سپس شیفت کاری شب را در کارت مخصوص ساعت کاری اش ثبت کرد. دسته کلید و چراغ قوه را برداشت و به سمت محوطه طبقه اصلی رفت و...