حانان موقع رفتن سمت اتاقش زمزمه می کند:
ــ من می رم خرت وپرتای اضافیم رو جمع کنم.
استرس غریبی سحر را احاطه می کند. نزدیک شدن به مالک، بعد این همه سال، بعد آن همه خاطره، بعد آن همه احساس که هیچ وقت محو نشد، حتی وقتی فهمید او ازدواج کرده است... دلش شوری غریب دارد. شده است دختری پانزده ساله که هیجان رسیدن به یار دارد رسوای عالمش می کند. حانان توی ذهنش جای مالک را می گیرد. پلک می بندد و میان بار سرزنشی که به خود بسته است، به آن سوی دنیا پیام می فرستد: «آخر هفته اثاث کشی داریم. می رم خونه ی مالک.»
یک تیک، یعنی مرد مرموز زندگی اش آنلاین نیست؛ اما نگاهش روی چت های قبلی شان مکث می کند.
برای او نوشته بود: «... به خاطر حانانم که شده، این کار رو می کنم... و زمین رو می سازم... و تو خونه ی مالک می رم... و به مالک نزدیک می شم.»
و او جواب داده بود: «مهم نیست چرا می ری، مهم اون نزدیک شدنه!»