عاقد رو به آن ها گفت: ـ مدت دار؟ مرد جوان شتاب زده گفت: ـ بله. عاقد از پشت شیشه ی عینک آن دو را برانداز کرد و سپس گفت: ـ چه مدت؟ نگاه مرد جوان به راتا کشیده شد. راتا مضطرب زمزمه کرد: ـ همین یکی دو روزه دیگه. لحظه ای جا خورد، ناگهان التماس در نگاهش موج زد و گفت: ـ شش ماه، باشه؟ راتا مبهوت و هراسان گفت: ـ از همین اول کاری داری می زنی زیر قولت! مثل اینکه یادت رفت فقط تا مدتی که من خونه پیدا... حرفش را برید و گفت: ـ باشه دو ماه، دیگه هم چونه نزن چون معلوم نیست چقدر طول بکشه خونه ی مناسبتو پیدا کنی.
کتابی با پستی بلندی بسیار کتابی که دل آدم را زلال همچون آب وسخت همچون فولاد میکند ومیگوید بخوان تا نویسنده راستایش کنی