تسلیم وار نگاهش کرد او را که چادرش را بر سینه فشرد و سپس تا کنار لب کشاند نفسی که بر چادرش خورد قلبش را تا مرز ایست پیش میبرد حرارت این نفس های گرم که زاییده ی بوسه ای در مرز تردید بود،تمام تن شیدا را به عرق نشاند و اشکش را در آن واحد خشک نمود.شرم و احساس گناه باعث شد دست دیگرش را سپر صورت کند.ناگهان چادرش رها شد...