محسن نمونه ای است از موفقیت یک مرد... ماشین شاسی بلند سوار می شود... زنش را دوست دارد ولی نمی گذارد زندگی اش یکنواخت بگذرد... دو سالی هست که در این باشگاه تمرین می کند... چربی خونش بالا رفت و پایش را به این باشگاه قدیمی که نزدیک دفترش است، باز کرد... کیوکوشین کای سی و سه ساله گاهی خودش را با او مقایسه می کند... محسن خوش است... سفر می رود و پول درمی آورد... مشتری رمان های اوست و چندبار یکی شان را که بیشتر دوست دارد داده به او تا برای دوستان تازه رکابش امضا کند... محسن زندگی آرامی دارد و هیچ وقت هم کیوکوشین کای سی و سه ساله را به خانه اش دعوت نکرده است... باهم رستوران و کافه می روند و چند باری هم در دفترش شام خورده اند... نه چیزی از ادبیات می داند نه برایش مهم است که کمربند سیاه بگیرد یا نگیرد... توی پروژه ی پل صدر قرارداد خوبی با شهرداری بست و در بغداد هم وسط بمب و گلوله های همیشگی، چند پل کوتاه روی فرات زد و دو پل را هم تعمیر و بازسازی کرد.
وارد که می شود شروع می کند به گرم کردن... باشگاه بزرگ است و تاتامی هایش را تازه شسته اند... اسفنج زیر پایش فرو می رود... بعد سن سی یامهی بلندی می دهد و می گوید همه مرتب بنشینند دور تاتامی... کیوکوشین کای سی و سه ساله به اشاره ی سن سی می رود وسط تاتامی و پشت خط سمت راست می ایستد... سن سی می گوید پانزده مسابقه ی یک دقیقه ای برای کمربند مشکی... قوانین رو همه می دونن... و می ایستد در عرض تاتامی برای قضاوت بازی ها و دو سه باتجربه را هم می گذارد برای کمک ... کیوکوشین کای سی و سه ساله اولین حریفش را می بیند... جوانی با کمربند آبی... همه چیز آماده است... سن سی اشاره می کند هر دو فایتر گارد بگیرند و بعدش هاجیمه... بازی اول همیشه رس آدم کارنابلد را بیشتر می کشد... همه حلقه زده اند دور تاتامی و منتظرند مسابقه چفت و جور شود... کیوکوشین کای سی و سه ساله به حریف اولش احترام می گذارد... بازی شروع می شود... باید نفسش را مدیریت کند... حریف کمربند آبی اش لاغر است و فرز... می خواهد خودی نشان دهد حتما... مدام می کوبد روی سینه اش و می کوبد، اما جان ندارد سوکی هایش... فقط اذیت می کنند... هنوز تنش خشک است... یکی درمیان سوکی ها را رد می کند و منتظر فرصتی است برای تک زدن... برای تک ضربه ای که کار را تمام کند... مبارز کمربند آبی چندباری خیز برمی دارد برای درو کردنش... برای خالی کردن پایش و انداختنش روی زمین... باتجربه تر از این حرف هاست و یک کمربندآبی پرانگیزه زور درو کردن او را ندارد... پسر مدام پای تکیه گاه را می زند و کم کم سرش می آید پایین و کیوکوشین کای سی و سه ساله یکهو می بیند صورت بی دفاع را... درنگ نمی کند، درجا پای راست را، پای موافق را می کشد بالا و وقتی عصب های پای راستش پوست صورت عرق کرده را حس می کند مطمئن می شود کار تمام است... ماواشی جودان جانانه اش می نشیند روی گونه ی چپ پسر کمربندآبی... یک جوش نسبتا درشت که سر باز کرده زیر فشار ضربه ی پا خودش را خالی می کند... چرک سفید جامدی که رگه هایی از خون درش است پخش می شود توی هوا... کسی چیزی نمی بیند... تکه ی چرکْ کوچک است و احتمالا نتیجه ی شکلات هایی است که پسرک کمربند آبی مدام می لنباند...
من عاشق قلم آقای خرمی هستم واقعا دوستش دارم و لذت میبرم از خوندن آثارش