درخت مثل خود آذر است. شوخ و شنگ و دیوانه. از مدت ها پیش پیله کرده ام به درخت.شاید هم درخت پیله کرده است به من. بعضی وقت ها می آید و مثل ولگردی می چسپد به دیواره ی مغزم و همان جا از نو سبز می شود. آفتاب از هر طرف به آن می تابد و درخت انگار یک هوا بلندتر می شود. از همه خانه های محله می شود آن را دید. بعد آرام و بی صدا دود از آن بلند می شود. مثل این است که ذره بین گنده ای رویش بگیری و آتشش بزنی یا انگار صاعقه آن را زده باشد. صاعقه ای بدون باران,آن هم در هوای آفتابی, اریب, ناگهانی و بی صدا. درخت سیاه می شود.
دایی به سیگارش پک می زند و ساکت گوش می دهد. حرف زدن پیش او وراجی ساده نیست. عملی لذت بخش و جسارت آمیز است. با توجه و تمرکز مهرآمیزش میدان پروسعتی می سازد که هوس می کنی در آن راه بروی، بدوی، شلنگ تخته بیندازی، فریاد بکشی، خودت را بر زمینش بکوبی و رویش بغلتی. برای راه رفتن در همین میدان است که به خانه اش می روم... از نظر دایی چیزها آن قدر که ما فکر می کنیم مهم نیستند. هر چیزی می گذرد و دوامی ندارد. این حرفی بود که آن روزها به من می گفت. برایم از عظمت کهکشان می گفت و ناچیزی سیاره ما. آن قدر بزرگ و کوچک را پیش هم می گذاشت که وقتی به خودمان می رسید دیگر نبودیم. اصلا به حساب نمی آمدیم. سفری بود که در آن حیرت از هستی، دلت را پر می کرد و جا برای هیچ چیز دیگر نمی ماند. بعدها بارها خواستم به چنین سفری بروم، نتوانستم. خورشید جایی گم و گور می شد و ستاره ها و سیاره ها ربطی به من نداشتند. هستی فقط اسم خوبی برای دخترها بود و زمان قریب تر از هر چیزی بود. از جایی می گذشت و جایی نمی گذشت. از روی صورتم رد می شد و پیرم می کرد. ولی با روزهای دور زندگی ام کاری نداشت. گاهی حتی بازیگوشانه آنها را به رخ می کشید، گزندگی و تلخی شان را. ناچیز بودند و زیر هیچ ذره بینی دیده نمی شدند ولی در لحظاتی از زمان به سلول های ذهن چسبیده بودند. کنده نمی شدند و به همه اندازه کهکشان اهمیت داشتند.