ترلان سرش را تکان می دهد. به همین سادگی کلمات محکم و آشنای زندگی اش بی مصرف شده بودند. به درد نوشتن انشای سوزناک می خوردند ولی به کار توضیح زندگیجدیدش نمی آمدند. زندگی اش عوض شده بود و کلماتش نه. کلمات عاریه ی جدیدی را در اختیارش گذاشته بودند اما آنها مثل مورچه های سیاه از سر و رویش بالا می رفتند، گوشت تنش را گاز می گرفتند و عذابش می دادند. باید به رعنا بگویدکه کلمات خودش را می خواهد، کلماتی که مثل گیاهانی ترد و نازک با دست های خودش پرورده باشد. مال خودش باشد.
داستان پرکششی بود. دنیای دختران و زنانی که توسط نزدیکترین افراد زندگیشون نادیده گرفته میشن. داستان جنگیدن و پیش رفتن برای ایجاد تغییر...دوسش داشتم و برام الهامبخش بود
به شدت جذب کننده
خانوم وفی نثر روونی دارن. خیلی عمیق درک و احساس میکنن.
داستانی جالب و سریع الهضم بود همراه با جزییات به اندازه کافی خوب که بشه دنبالشون کرد چه در زندگی چه در نویسندگی
داستان زندگی ترلان و نگرانیهای او که در یک پادگان آموزشی میگذرد به خوبی روایت میشه و خواننده مشتاق به ادامه خواندن داستان میشه