بیشتر اوقات همان لحظات شروع است که سخت است. پانزده بیست دقیقه اول را باید صرف گرم کردن خودت بکنی. بعد از آن است که از آستانه درد می گذری. من خیلی این کار را کردم. ولی حتی بعد از آن هم درد تاول ها هنوز سرجایش بود و گاه بدتر هم می شد اما نه آنقدر بد که تحمل ناپذیر باشد. گاهی اوقات جدا آزارم می داد اما اهمیت نمی دادم. به یاد ندارم دردم آنقدر ادامه داشته باشد که مرا از حرکت باز بدارد. هیچ وقت نایستاده ام.
کتاب کاروان امید روایت فردی هستش که در دوره نوجوانی دچار سرطان استخوان میشه و بعد این اتفاق نگاه این فرد (و البته مرد بزرگ) به زندگی تغییر میکنه و در حین دچار شدن و درمان سرطان برای خودش هدف بزرگی رو انتخاب میکنه و در راستای رسیدن به هدفش تمام تلاش و اراده عظیمش رو به کار میگیره. وارد جزییات داستان نمیشم ولی درسی که در این داستان نهفته اینکه هر کسی در هر جایگاهی و با هر محدودیتی میتونه تاثیرات بزرگی در زندگی دیگران داشته باشه. برای بنده محتوای سه فصل آخر خیلی دلچسب و آموزنده و تاثیرگذار بود و بقیه فصلها روایت معمولی داشتن.
داستان فوق العاده الهامبخشی دارهتری احساس امید به گونه انسان رو زنده میکنه
تری فاکس، یک جوان بیاندازه عادی و "غیرخاص" که یک پا ندارد و چیزی به اسم بیماری سرطان دارد؛ او با این نداشتهها و داشتهها که درک ما را از سالم یا ناسالم بودن افراد و شرایط روحی و ذهنیشان شکل میدهد شروع کرد، البته او تنها نبود، او با کمک دوستانش، شهردار و انجمن سرطان کانادا توانست مرزهای سلامتی و بیماری، معلولیت و انسانیت رو جابهجا کند، همچنین موفق شد احساس خوبی را برای افراد زیادی به ارمغان بیاورد. خیلی چیزها میشه در موردش گفت و نوشت، واقعیتهای ماجرایتری فاکس، اینکه چقدر دوید و چقدر پول برای خیریه کمک به تحقیقات جمع کرد و اینکه چرا اینکار را کرد و چه پیامی داشت...
کتاب خیلی خوبی به نظر میرسه ، مشتاقم که بخونمش