هر سه شنبه، حال و هوای اداره آرام است؛ تعطیلات آخر هفته تازه تمام شده و تا نوبه بعدی چندین روز مانده. آدم ها پشت سر هم قهوه می نوشند، روی لپ تاپ ها و تلفن ها خیمه می زنند و با بی علاقگی با هم حرف می زنند. استفان از اتاق مدیریت مزه می پراند و گاهی هم سئوالکی، تا به این فضای مرده روحی بدمد، اما فایده ای ندارد. اگر ادارات زبان داشتند، اداره ما می گفت که دوست ندارد سه شنبه ها اینجا باشد.
غرق در افکارم هستم که به جلوی در می رسم؛ چنان راحت کلید را در فقل می اندازم انگار که واقعا خانه خودم است. به محض اینکه در را باز می کنم متوجه چیزی ناجور می شوم. قبل از آنکه اولین نت را بشنوم، شمی غریزی پسم می کشد. موسیقی در راه پله طنین انداخته. چند ضرب را که می شنوم یادم می آید کدام آهنگ است، اما تنم زودتر از خودم آن را شناخته. قلبم گرمب گرمب می زند و پاهایم از خودم نیست و ناگهان هشیار می شوم.