در ساعت پانزده و سی دقیقه، ماتیو هنوز در مرز آینده ای وحشتناک را انتظار می کشید؛ در ساعت شانزده و سی دقیقه، میلان دیگر آینده ای نداشت. پیرمرد از جا برخاست، با پاهای خشکیده و گام هایی شمرده و موقر طول اتاق را پیمود و گفت: «آقایان!» و لبخند پریده رنگی زد. اسناد را روی میز گذاشت، اوراق را یکی یکی با مشت نیمه بسته اش صاف کرد. میلان مقابل میز ایستاده بود؛ اسناد باز شده، تمامی عرض رومیزی مشمایی را می پوشاند. میلان برای هفتمین بار این عبارات را مرور کرد: «رئیس جمهور و همصدا با او، هیئت دولت، در مورد مبنای جبهه گیری برای آینده، چاره ای جز پذیرش پیشنهاد دو ابرقدرت نداشتند، چاره ای نیست، چون تنها مانده ایم.» نوویل هندرسون و هوراس ویلسون به میز نزدیک شده بودند. پیرمرد به آنان رو کرد و با حالت سرخورده و بی هیجانی گفت: «آقایان این تنها کاری است که می توانیم بکنیم»، و میلان می اندیشید که: «کار دیگری نمی شد کرد.» صدای همهمه هایی از پنجره شنیده می شد و میلان در این اندیشه بود که «ما تنها مانده ایم.» صدای جیغ مانندی از خیابان به گوش رسید: «زنده باد هیتلر!»
بعضی ها هستند که غیر از جان شان چیزی ندارند... هیچ کسی هم برای آن ها کاری انجام نمی دهد... هیچ کسی... هیچ حکومتی... هیچ رژیمی.
انسان همیشه نوعی تأثر شرم آور و اشباع نشده را در گوشه ای از اعماق وجود خویش حفظ می کند. تأثری که صبورانه منتظر یک خاکسپاری، یک مجلس یادبود یا یک ازدواج می ماند تا سرانجام اشک هایی را به دست آورد که هیج گاه جرأت ابرازش را نداشته است.