علاوه بر این، مرد کهن سال که مرا محکم گرفته بود، مانع حرکت آزادم می شد. پس از دیدن همه این ها حس کنجکاوی ام باز هم بیشتر می شد و جسارت طرح این سوال را پیدا کردم که «آیا نمی توان به آن طرف هم رفت؟» او با حرارت پاسخ داد «چرا که نه؟ اما بنا به شرط های دیگر.» وقتی درباره شروط جدید سوال کردم، به من گفت باید لباس خود را عوض کنید. خیلی راضی بودم؛ او مرا به سمت دیوار و به یک سالن کوچک تمیز برد که به دیوارهای آن چند لباس آویخته بود که همگی شباهت زیادی به لباس های شرقی داشت. به سرعت لباسم را عوض کردم؛ او با وجود اکراه من موهای پودرزده ام را کامل گردگیری کرد و یک توری رنگی روی موهایم کشید. پس از تغییر ظاهری که داده بودم در آینه بزرگی خودم را برانداز کردم و حس کردم خیلی زیبا شده ام و سرووضعم با لباس جدید را بیشتر از لباس های اتوکشیده یکشنبه پسندیدم. چند شکلک درآوردم و ورجه وورجه کردم، مثل آن چه از رقصنده های تئاترهای دوره گرد دیده بودم.
بعد از صرف شام که چندان مزه ای نداد، چون مجبور بودم تنها بخورم، ملتهب در اتاقم قدم می زدم، با خودم حرف می زدم، خودم را لعنت کردم، به زمین افتادم، موهایم را کشیدم و کندم و از خود بی خود شدم. ناگهان از داخل اتاق قفل شده ی مجاور، صدای حرکت آرامی به گوشم رسید و چند لحظه بعد در اتاق کوبیده شد. من خودم را جمع و جور می کنم، به سمت شاه کلید می روم، اما درها به خودی خود باز می شوند و زیبای من در پرتو نور همان شمع های فروزان به طرفم می آید. به پاهایش می افتم، لباسش را می بوسم، دستان او را. مرا بلند می کند، جرئت ندارم او را در آغوش کشم، حتی نگاه کنم؛ با این حال، بی ریا و نادم به اشتباهم اقرار کردم. او گفت «این بار اشکالی ندارد، اما متاسفانه به این ترتیب بخت خود و مرا نیز به تاخیر می اندازید. شما قبل از آن که ما بتوانیم دوباره همدیگر را ملاقات کنیم، باید بار دیگر به سفری دور دنیا بروید، این هم طلای بیشتر، به اندازه ی کافی، البته چنان چه بتوانید حساب دخل و خرجتان را بکنید. اگر این بار باده و قمار شما را به وادی پریشانی کشاند، از این پس از باده و زنان دوری کنید و بگذارید به دیدار شادمانه ی مجدد شما امیدوار باشم.»
بعد از صرف شام که چندان مزه ای نداد، چون مجبور بودم تنها بخورم، ملتهب در اتاقم قدم می زدم، با خودم حرف می زدم، خودم را لعنت کردم، به زمین افتادم، موهایم را کشیدم و کندم و از خود بی خود شدم. ناگهان از داخل اتاق قفل شده ی مجاور، صدای حرکت آرامی به گوشم رسید و چند لحظه بعد در اتاق کوبیده شد. من خودم را جمع و جور می کنم، به سمت شاه کلید می روم، اما درها به خودی خود باز می شوند و زیبای من در پرتو نور همان شمع های فروزان به طرفم می آید. به پاهایش می افتم، لباسش را می بوسم، دستان او را. مرا بلند می کند، جرئت ندارم او را در آغوش کشم، حتی نگاه کنم؛ با این حال، بی ریا و نادم به اشتباهم اقرار کردم. او گفت «این بار اشکالی ندارد، اما متاسفانه به این ترتیب بخت خود و مرا نیز به تاخیر می اندازید. شما قبل از آن که ما بتوانیم دوباره همدیگر را ملاقات کنیم، باید بار دیگر به سفری دور دنیا بروید، این هم طلای بیشتر، به اندازه ی کافی، البته چنان چه بتوانید حساب دخل و خرجتان را بکنید. اگر این بار باده و قمار شما را به وادی پریشانی کشاند، از این پس از باده و زنان دوری کنید و بگذارید به دیدار شادمانه ی مجدد شما امیدوار باشم.»
بعد از صرف شام که چندان مزه ای نداد، چون مجبور بودم تنها بخورم، ملتهب در اتاقم قدم می زدم، با خودم حرف می زدم، خودم را لعنت کردم، به زمین افتادم، موهایم را کشیدم و کندم و از خود بی خود شدم. ناگهان از داخل اتاق قفل شده ی مجاور، صدای حرکت آرامی به گوشم رسید و چند لحظه بعد در اتاق کوبیده شد. من خودم را جمع و جور می کنم، به سمت شاه کلید می روم، اما درها به خودی خود باز می شوند و زیبای من در پرتو نور همان شمع های فروزان به طرفم می آید. به پاهایش می افتم، لباسش را می بوسم، دستان او را. مرا بلند می کند، جرئت ندارم او را در آغوش کشم، حتی نگاه کنم؛ با این حال، بی ریا و نادم به اشتباهم اقرار کردم. او گفت «این بار اشکالی ندارد، اما متاسفانه به این ترتیب بخت خود و مرا نیز به تاخیر می اندازید. شما قبل از آن که ما بتوانیم دوباره همدیگر را ملاقات کنیم، باید بار دیگر به سفری دور دنیا بروید، این هم طلای بیشتر، به اندازه ی کافی، البته چنان چه بتوانید حساب دخل و خرجتان را بکنید. اگر این بار باده و قمار شما را به وادی پریشانی کشاند، از این پس از باده و زنان دوری کنید و بگذارید به دیدار شادمانه ی مجدد شما امیدوار باشم.