در روزگاران گذشته دو برادر بودند که یکی توانگر و دارا بود و دیگری تهیدست و بینوا آنکه ثروتمند بود با پیشهی زرگری زندگی میکرد و دلی سخت همچون سنگ محک داشت که طلایش را با آن میسنجید و آنکه تهیدست و بیچیز بود با درست کردن جاروبهای جوراجور و فروش آن در کوچه و بازار و در خانههای مردم روزی خود را درمیآورد؛ او مردی سادهدل، مهربان و درستکار بود. برادر تهیدست دو فرزند داشت که هر دو پسر بودند، برادر ثروتمند از داشتن فرزند محروم بود. این پسرها دوقلو بودند و چنان به همدیگر شبیه بودند که پدر و مادر از همان اوان کودکی میبایستی از روی لکهی طبیعی که در بدنشان قرار داشت آنها را شناسایی کنند. بچهها، بیشتر وقتها به خانهی عموی پولدار رفت و آمد میکردند و گاهی از ته سفرهاش، خردهنان یا غذای نیمخوردهای برمیداشتند. وضع دو برادر از این قرار بود: روزی مرد بیچیز برای یافتن و دستهکردن بوتههای جارو به جنگل رفت و از قضا پرندهی زیبا و طلایی رنگی را دید که همانندش را هرگز ندیده بود. سنگی برداشت، آن را به طرفش پرتاب کرد که به پرنده خورد. وقتی که سنگ بر بال پرنده اصابت کرد و آنگاه که وی به قصد پرواز این بال را برهم زد، پری از آن به زیر افتاد. فقط همین پر از جنس طلا بود.
کتاب پنج داستان