یکی از نقطه هایی که در آن، ناپختگی و عقل معاش رودرروی هم قرار می گیرند، آنجاست که ناپختگی، در ضمیر آگاه خود و هنگام کنش ورزی و سخن گفتن، تماما فقط با یک «تو»ی همگانی و مبهم و نامشخص سروکار پیدا می کند. از این رو رفتارش با توجه به وجهه و اعتبار شخصی که قصد بروزش را دارد، نه فقط تغییر چندانی نمی کند، بلکه اعتمادش را کم وبیش، به همان اندازه ای نثار می کند که در شکل و شمایل همان «تو»، پیش روی اش ظاهر شده.
حتی فراتر از آن، در اختفا و لاپوشانی ضعف ها و کاستی های خود، به اندازه ای یکسان حزم و مراقبت به خرج می دهد، بی آن که نگران باشد. همین «تو»یی که از سر لطف بر وی خشونت روا می دارد و طبیعت اش را در تنگنا می گذارد، بیگانه ترین و گریزپاترین صورت است یا پاسبانی است همیشه فعال. عقل معاش، برعکس، همه جا به شخص نگاه می کند: یکی اطمینان بی چون وچرای اش ارزشمند است، و دیگری یک پاپاسی اعتبار ندارد: ذکاوت، به خاطر وجود یک نظاره گر، اجبار و التزام سالیان مدید را بر خود بار می کند و آرام ترین خلجان هر امر نگران کننده را سرکوب می نماید؛ سفره طبیعت راستین اش را برای یکی دیگر، با گستاخی بی حدومرز، می چیند و لحظه ای نگران و مشوش نیست... هرچه چنین هوشمندی و ذکاوتی در جامعه انسانی عادی تر و بی قدرتر شود، به همان میزان کاستی آن بیشتر به چشم می آید. اما اگر در پیرسالی، تمام قد با همان ناپختگی، مواجه شدیم، میل رسیدن به مرتبه ای تهی از محدودیت روحی در ما به وجود می آید، یا شاید میل به اصالت.