این را که امروزه ملال احتمالا گسترده تر از هر زمان دیگری است می توان با توجه به این نکته ثابت کرد که درمان های موهوم آن بیش از هر زمان دیگری است. علت اینکه می بینیم تعداد چیزهایی که جانشین معنا شده اند، افزایش یافته است این است که تعداد معناهایی که نیازمند جانشین هستند، بیشتر شده است. هنگامی که با فقدان معنای فردی رو به رو هستیم، باید با سرگرمی های مختلف، یعنی معناهای جعلی، به دنبال خلق جایگزینی برای آن باشیم. یا پرستش شخصیت های مشهور را در نظر بگیرید که باعث می شود مردمی که زندگی خودشان از هرگونه معنایی تهی است، کاملا مجذوب زندگی دیگران شوند. آیا شیفتگی ما به چیزهای عجیب و غریب، که رسانه های جمعی هر روز به آن دامن می زنند، ثمره ی آگاهی ما از این ملال نیست؟ هجوم سراسیمه به سرگرمی ها دقیقا ترس از خلأ بزرگی را نشان می دهد که پیرامونمان را احاطه کرده است.
تقریبا همه ی کسانی که از ملال می گویند، آن را شر می دانند، اگرچه استثناهایی هم هست. یوهان گئورگ هامان، خود را عاشق ملال می نامد و هنگامی که دوستانش او را برای بطالتش به باد انتقاد گرفتند، پاسخ داد که کار کردن آسان است و بیکارگی واقعا برای انسان دشوار است.
شوپنهاور این ملال را همچون «هوس های بی مزه ی بی هدف» توصیف می کند. در ملال عمیق، هیچ چیزی برای انسان خواستنی نیست. در این حالت، دنیا افسرده و مرده است. کافکا در خاطراتش گلایه می کند که چیزی را تجربه کرده که «انگار هرچه داشتم مرا ترک گفته است، و حتی اگر همه ی آن ها نیز بازگردند، کافی نخواهد بود».