چیزهای زیادی در زندگی روزمره از «شگفتی» نشئت می گیرند. شگفتی یکی از خالص ترین شکل های لذت است که می توانم تصورش کنم. از این حس لذت می برم. اغلب و تقریبا در همه جا شگفت زده می شوم: حین سفر، مطالعه، ملاقات با مردم، هر زمان که قلم به دست می گیرم، یا هر زمان که ضربان قلبم را حس می کنم و طلوع آفتاب را نظاره می کنم. شگفتی یکی از قدرتمندترین نیروهایی است که ما با آن متولد می شویم. همچنین یکی از بهترین مهارت های ماست. نه تنها برای کاوشگری مثل من، بلکه برای یک پدر یا یک ناشر هم به همین اندازه ارزش دارد. از آن خوشم می آید. دوست دارم بی وقفه تجربه اش کنم.
دانشمندان می توانند حقایق را برملا کنند. من هم دلم می خواست این کار را انجام دهم، اما آن مسیر برای من ساخته نشده بود. درطول زندگی ام باورهایم دربارهٔ تقریبا همه چیز مدام درحال تغییر بوده است. حس شگفتی ام همیشه ماهیتی مستقل داشته است. نوعی شگفتی برای شگفتی است! جریانی است به سوی اکتشاف. شاید هم مانند بذری است که روزی شکوفا می شود، تا مسیرهای جدیدی پیش پای مان بگذارد.
در زمان های دیگر، شگفتی غیرارادی است. چیزی نیست که خودم انتخاب کنم، بلکه فکری است که نمی توانم رهایش کنم. چیزی بدقواره از گذشته ام سر بلند می کند: یک فکر یا یک تجربه. شروع می کند به آزاردادنم و نمی توانم از اندیشیدن به معنایی که ممکن است در پی داشته باشد دست بردارم.
دخترعمویم شبی برای شام به خانه ام آمد و دیوان شعری از یون فوسه۲، نویسنده و نمایشنامه نویس نروژی، به من داد. پس از رفتن او روی تخت دراز کشیدم و مشغول ورق زدن کتاب شدم. درست پیش از خاموش کردن چراغ، این واژه ها به چشمم خوردند:
«عشقی وجود دارد که کسی به خاطر نمی آورد.»