قصه ای لذت بخش و لطیف از نویسنده ای متبحر.
داستانی بامزه، سریع و ژرف.
غیرممکن است که تحت تأثیر قدرت داستان سرایی «آلموند» قرار نگیریم.
یک صبح معمولی بهاری در خیابان دوازدهم «لارک». پرنده ها آن بیرون تاب می خوردند و آواز می خواندند. سر و صدای راه بندان شهر به هوا رفته بود. دینگ دانگ زنگ ساعت «لیزی» بلند شد.
گاز گنده ای زد، جوید، قورت داد و دهانش را کاملا باز کرد تا «لیزی» تویش را ببیند: «تموم شد، می بینی؟» «لیزی» که مطمئن نبود، چشم هایش را گرداند و گفت: «خل بازی درنیار بابا.» بعد موهای بابا را صاف کرد و شانه زد. یقه ی لباس خوابش را مرتب کرد. دستش که به ته ریش چانه ی بابا خورد، گفت: «باید مراقب خودت باشی. نمی شه که این جوری زندگی کنی، می شه؟»
مسابقه ی بزرگ آدم های پرنده! چیزی درباره اش نشنیدی؟ داره می یاد تو شهر! دیروز خبرشو شنیدم. نه، پریروز. شایدم سه شنبه ی هفته ی پیش بود. به هر حال، اولش پرواز روی رودخونه ی «تاین» با بال های حدود چهار کیلوگرمیه. منم می خوام شرکت کنم. راست می گم «لیزی». واقعا حقیقت داره. می خوام برنده بشم! می خوام خودمو امتحان کنم.
داستان ها نقشی مهم و حیاتی در رشد و پیشرفت کودکان دارند. کتاب هایی که می خوانند و شخصیت هایی که از طریق ادبیات با آن ها آشنا می شوند، می توانند به دوستانشان تبدیل شوند.
لطفا میفرمایید آیا تعداد صفحات (168 صفحه) برای مطالعه کودک 9 ساله زیاد و خسته کننده نیست؟