«جانسون راین چایلد» در ورودی را می بندد، کتش را روی کاناپه می اندازد و روی یک صندلی می افتد، انگار تمام مفاصلش از کار افتاده اند. انگار از داخل گسسته شده است. «سونیا» می گوید: «شوخی می کنی. هیچ عقل سلیمی اون توافقنامه ی گسستگی وحشتناک رو امضا نمی کنه.» مرد نگاه تلخی به زن می اندازد، هدف این تلخی، «سونیا» نیست-اما شخص دیگری نیست که این نگاه را روانه اش کند. مرد می گوید: «توی این 9 سال کی سر عقل بوده؟»
زن روی دسته ی کاناپه و نزدیک به مرد می نشیند و دست او را می گیرد. مرد با چنان استیصالی دست زن را می گیرد که انگار تنها چیزی است که جلوی سقوط او به قهقرا را گرفته است.
مرد دستش را کنار می کشد و چشم غره می رود. «حق با توئه... این تقصیر من نیست. تقصیر ما است. ما باهم این کارو کردیم سونیا.» زن طوری واکنش نشان می دهد انگار مرد به او سیلی زده. فقط رو برنمی گرداند، بلکه بلند می شود و از مرد فاصله می گیرد. در اتاق قدم می زند. «جانسون» فکر می کند خوب است. زن باید کمی از احساسات مرا حس کند.