اینجا در دو طرف خیابان صف طولانی اتوموبیل به چشم میخورد. هرازگاهی یکی از اتوموبیلها بوقزنان میپیچد و از صف خارج میشود، گاز میدهد و گردوخاکی به پا میکند و غرشکنان در دوردست ناپدید میشود. هربار که این صحنه را میدیدم موجودی بیگانه و وقیح و گستاخ را درونم حس میکردم که اهدافی ناشناخته در سر میپروراند. معمولا داخل محفظۀ مستطیلی این ماشینهای دیوانه مملو از آدمهایی بود که مسیرشان را به اختیار خود انتخاب کرده بودند، اما مشاهده منطق خاص خود را دارد و با منطق انتزاعی متفاوت است. گاهی نمیتوانستم با خودم بگویم: «آنها میروند.» در عوض میگفتم: «آنها را میبرند.»