بهار. باد از آن سوی دیوار سبز، از دشت های ناپیدای بکرو وحشی گرده زرد و عسل رنگ گل هایی ناشناخته را به همراه می آورد. لبها در اثر این گرده شیرین خشک می شوند؛ آدم هر دقیقه یک بار زبانش را روی لب هایش می کشد و تصور میکند احتمالأ لبهای همه زنان غریبه (و البته لب های مردان هم شیرین است. این تصورات تا حدودی در جریان تفکر منطقی اخلال ایجاد میکند.)
اما آسمان آبی، عاری از حتی لکه ابری (چه بی ذوق بوده اند قدما که این توده های مضحک و درهم بخارکه | احمقانه درهم میلولند الهام بخش شاعرانشان بوده). من فقط چنین آسمان استریل و بی نقصی را دوست دارم - و مسلما با یقین میتوانم بگویم ما دوست داریم.
آسمان خرم و آبی، خورشیدهای کوچک روی پلاکها و چهره هایی که جنون اندیشه مکدرشان نکرده... پرتوها - میدانید؟ همه از ماده ای واحد، درخشان و خندان ساخته شده است و ضرب سازهای برنجی: «دارام - دام - دام، دارام - دام - دام» و این پلکان برنجی که زیر نور خورشید میدرخشند و با بالا رفتن از هرکدامشان، به آن فضای آبی سرگیجه آور نزدیک و نزدیک تر می شوی ...
و بعد، درست همان طور که صبح در کارگاه اتفاق افتاد انگار اولین بار بود در زندگی که همه این چیزها را میدیدم: خیابان های تغییرناپذیر و مستقیم، شیشه کف پیاده روها که نور را منعکس می کرد، منشور عالی ساختمان های شفاف متوازی السطوح، هارمونی مربع شکل ردیف های آبی مایل به خاکستری.