همان لحظه آفتاب صبحگاهی روی سطح صخرهها تابید. آنجیو بنفشهای یافت که جوانه زده و درون شکافی پرآب بین دو صخره ریشه دوانده بود. آن را به زوشیو نشان داد و گفت: «ببین، بهار اومده!» زوشیو بیهیچ کلامی، فقط سر تکان داد. دختر رازش را درون خود نگه داشته و پسرک هم غرق در غم خود بود، برای همین مکالمهای نداشتند و کلماتشان مانند آب در شن فرومیرفت.
میازاکی از محلی به محل دیگر میرفت تا بالاخره به بندر یورا در استان تانگو رسید. اینجا در محلی به نام ایشیورا، مردی به اسم سانشوی مباشر زندگی میکرد. او خانه و زمینهای وسیعی داشت. ملازمانش در مزارعش غلات میکاشتند، در کوهستانها شکار میکردند، در دریاها ماهی میگرفتند، کرم ابریشم پرورش میدادند، پارچه میبافتند، و هر چیز قابلتصوری از کالاهای فلزی تا سفالی و ظروف چوبی میساختند. سانشو به پیشنهاد خرید هیچ شخصی جواب رد نمیداد. هروقت میازاکی نمیتوانست قربانیهای خود را در جایی بفروشد، آنها را به اینجا میآورد.