مارکوس ارلیوس درباره ی انسان و جهانش این چنین بیان نموده: «عمر آدمی لحظه ای بیش نیست، وجودش جریانی گذرا، احساساتش مبهم، جسمش طعمه ی کرم ها، نفسش گردبادی ناآرام، سرنوشتش نامعلوم و شهرتش ناپایدار است. مختصر این که آدمی از لحاظ جسمانی همچون آب جاری و از لحاظ نفسانی همچون خواب وخیال و بخار است؛ زندگی چیزی نیست جز نبرد، اقامتی کوتاه در سرزمینی بیگانه؛ و پس از شهرت، گمنامی فرا می رسد. پس چه چیزی می تواند راهنما و پاسدار آدمی باشد؟ فقط و فقط یک چیز: فلسفه».
«هم چون دماغه ای باش که همواره امواج را می شکند، او محکم و استوار می ایستد، درحالی که هیاهوی امواج به سرعت فرو می نشیند».
«چقدر بداقبالم که چنین اتفاقی برایم افتاد! به هیچ وجه این طور نیست؛ در عوض بگو: چقدر خوش اقبالم که این اتفاق موجب تلخ کامی ام نشد؛ نه از امروز می ترسم و نه از فردا بیمناکم. این اتفاق ممکن بود برای هرکسی پیش آید، ولی هرکسی نمی توانست بدون تلخ کامی آن را از سر بگذراند».