هیچچیز به اندازهی عصبانیت حقیر نیست، عزیز دلم. تو عصبانی هستی و من فکر میکنم اون دختر هم این رو میدونه. احتمالا این رو هم میدونه که این عصبانیت تنها انتقامیه که ممکنه بتونه بگیره… .
برخی از محبوب ترین و پرفروش ترین نویسندگان در دنیای ادبیات، تمام مسیر حرفه ای خود را با به کارگیری هویت هایی جایگزین خلق کرده اند.
سریال های که از ادبیات داستانی اقتباس شده اند و زندگی جدیدی را به آثار ادبی بخشیده اند.
آثار کینگ نه به خاطر تاریکی ذاتی بلکه به خاطر امیدبخش بودن ماندگار شده است
از آثار کلاسیک جاودان گرفته تا شاهکارهای مدرن، به نظر می رسد که نویسندگان همیشه از واقعیت های غم انگیز و غیرمعمول زندگی خود برای خلق داستان های به ظاهر خیالی استفاده می کرده اند.
این دسته از کتاب ها، ضربان قلب مخاطب را به بازی می گیرند و هیجان و احساس ورود به دنیایی جدید را برای او به ارمغان می آورند.
هالی از آن کتابهایی است که در ابتدا مثل یک هزارتوی مبهم عمل میکند—پر از اطلاعاتی که هنوز معنی کاملی ندارند و باعث میشوند کمی سردرگم شوی. اما همین که در مسیر داستان جا میافتی، کمکم لایههایش را کنار میزنی و وارد یک بازی پیچیده و مرموز میشوی. اواسط داستان شاید کمی افت کند، اما نقطه قوت آن در این است که حتی وقتی ریتم کندتر میشود، هنوز چیزی در قصه هست که اجازه نمیدهد کتاب را زمین بگذاری. یک تضاد عجیب در روایت وجود دارد: تو میدانی چه کسی قاتل است، میدانی قربانی کیست، اما همچنان احساس میکنی که هیچ چیز را واقعاً نمیدانی. یک کشمکش زیرپوستی در جریان است که باعث میشود ذهنت مدام درگیر شود. و بعد، درست وقتی فکر میکنی که همه چیز تحت کنترلت است، داستان چنان پیچوتابی به خودش میگیرد که حس میکنی روی یک لبه باریک ایستادهای، میان دانستن و ندانستن. هر صفحهای که جلوتر میروی، ولع خواندن بیشتر میشود، مثل یک معمایی که نمیتوانی از آن چشم برداری. و در نهایت، وقتی به پایان میرسی… اوه. یک اوه پر از هیجان، غافلگیری، و شاید کمی شوک. از آن لحظاتی که کتاب را میبندی، اما ذهنت هنوز درگیر دنیای آن است.
عزیزانی که مطالعه کردن نظر بدن لطفا