زلیخا چشم هایش را باز می کند. تاریک است؛ مثل سرداب. پشت پرده نازک آویخته، غازهای خواب آلود آه می کشند. کره اسب یک ماهه با لب هایش ملچ ملچ پستان مادر را جست وجو می کند. آن سوی پنجره بالای سرش بوران ماه ژانویه زوزه می کشد. ولی سوز نمی آید، دست مرتضا درد نکند که پیش از سرما درزها را گرفته بود. مرتضا مرد زحمتکش خوبی است. شوهر خوبی هم هست. او حالا دارد آبدار و پرطنین در اتاق مردانه خروپف می کند. عمیق تر بخواب! پیش از دمیدن آفتاب سنگین ترین خواب آدم را فرا می گیرد.
به اجاق تکیه می دهد و بلند می شود. در طول شب اجاق سرد شده، گرما رفته و سردی کف اتاق پایش را می سوزاند. نمی تواند پاپوشی به پا کند. سروصدا کند کارش تمام است ( راه رفتن با کفش های نمدی بی سروصدا ممکن نیست. حتما یکی از تخته های کفش پوش به جیرجیر می افتد ) مهم نیست. زلیخا تاب می آورد. دست از پهلوی زبر اجاق می گیرد و می رود تا خود را به در خروجی اتاق زنانه برساند. اینجا تنگ و تاریک است ولی او همه خم ها و گوشه ها را می شناسد. نیمی از زندگی اش را چون آونگ در رفت وآمد بوده؛ از آشپزخانه به اتاق مردانه با پیاله های پر و داغ، از اتاق مردانه به آشپزخانه با پیاله های سرد و خالی. راستی چند سال است او شوهر دارد؟ پانزده سال از سی سال؟ بیشتر از نیمی از زندگی اش. یادش باشد وقتی مرتضا سردماغ است از او بخواهد برایش حساب کند.
زلیخا پیش خودش او را این طور صدا می زند. خدای بزرگ را صدهزار مرتبه شکر که دست کم مادرشوهرش با آن ها در یک کلبه زندگی نمی کند. خانه ی مرتضا جادار است. دو کلبه ی بزرگ دارد که با یک دالان به هم می رسند. روزی که مرتضای چهل وپنج ساله زلیخای پانزده ساله را به خانه اش آورده بود، عفریته با اخم وتخم، همه اسباب و اثاثیه اش را به آن طرف کشیده بود؛ دست تنها صندوق های رنگ و وارنگ، دیگ ها و ظرف ها را به کلبه مهمان سرا برده بود و همه را از آن خود کرده بود. پسرش که آمده بود به او کمک کند فریاد کشیده بود « دست نزن » ! و دو ماه تمام را با او حرف نزده بود. از همان سال به سرعت شروع کرد به کورشدن و پس از چندی کرشدن. چند سالی مثل سنگ کور و کر بود. در عوض حالا یک ریز حرف می زند.
کمی بعد مه و بوران صبحگاهی آرام گرفت و خورشید در آسمان آبی روشن پیدا شد. مرتضا و زلیخا برای آوردن هیزم از خانه بیرون رفتند. زلیخا پشت به مرتضا عقب سورتمه می نشیند و خانه های یولباش را نگاه می کند که از او دور می شوند. خانه های سبز و زرد و آبی مثل قارچ از زیر برف سر در آورده اند. باریکه های دود سفید از خانه ها به سوی آبی آسمان بالا می رود. برف زیر تیغه های سورتمه پرطنین و شیرین خرچ خرچ می کند. گاه به گاه سندوگاچ کمرش را از سرما می لرزاند و تکان می خورد. پوست بره کهنه ای که زیر زلیخا پهن است گرما می دهد. دستمالی که لواشک را در آن پیچیده هم روی شکم را گرم می کند. خدا کند امروز بتواند آن را برساند، همین امروز...