توی تاریکی سیگار می کشیدم و با این اعتقاد که او دارد من را به آغوش زن دیگری می اندازد، ناله می کردم. نه، او دیگر من را نمی خواست، داشت مجبورم می کرد بروم سراغ یک زن دیگر، یک معشوقه. اما چه معشوقه ای؟ سال ها بود جنگلی را که مجردها تویش پرسه می زدند، ترک کرده بودم. حتی اگر یک زن دیگر می خواستم، از کجا پیدایش می کردم؟ می دیدم که دارم توی بلوار سانتا مونیکا کمین می کنم، توی نوشگاه های تاریک و غیرعادی با آب و تاب برای زن های آزاد حرف می زنم، صحبت های هوشمندانه می کنم، شدیدا می نوشم تا زشتی آشکار چنین عشق هایی را پنهان کنم. نه، نمی توانستم در حق جویس بی وفایی کنم.
فکر می کردم یکی از هوس هایش است؛ میلی زودگذر، اما حالا دلیلی نمی دید حقایق را پنهان کند. از اول حاملگی، کشش مذهب را حس کرده بود؛ ضرورت تغییر را. با حضور بچه قوی تر شده بود. اول ها مخفی اش می کرد، حتی از خودش اما این فریب او را عاجز کرده بود. برای همین شروع کرد به مطالعه، کاوش و آن انگیزه ی مرموز شدت گرفت. تصمیمش را گرفته بود: می خواست به کلیسا ملحق شود.
خانه ی جاداری بود چون ما آدم هایی بودیم با نقشه های بزرگ. اولین نقشه را هم عملی کرده بودیم، برآمدگی ای روی شکم زنم که با حرکتی نرم، مثل دسته ای مار می خزید و می لولید. در ساعات آرام پیش از نیمه شب گوشم را گذاشتم روی آن جا و دراز کشیدم و به صدای چکه هایی گوش دادم که انگار از چشمه ای می آمد.