«دوست دارم نظرت را در این باره بدانم.» «نظر من همیشه شدیدا منفی است.» «اصلا آن را خواندی؟» «البته که نه.» «پس چطور می توانی درباره اش نظر بدهی؟» «پیرمرد، اگر کسی تکه ای گوشت گندیده به من بدهد، یک گاز از آن کافی خواهد بود. مجبور نیستم همه ی آن را بخورم.»
یفیم آثار چخوف را با دقت و تکرار می خواند. و هیچ چیز متوجه نمی شد. هر بار که چخوف می خواند، البته که این را به هیچکس نمی گفت، اما هر بار که چخوف می خواند، احساس می کرد که واقعا هیچ چیز خاصی در نوشته های او نیست. خودش، یفیم راخلین، به همان اندازه خوب می نوشت. حتی شاید کمی بهتر.
هر بار از یفیم سمیونوویچ راخلین پرسیده می شد که کتاب بعدی اش درباره ی چه خواهد بود، به پایین نگاه می کرد، لبخندی می زد و جواب می داد: «من همیشه درباره ی آدم های نجیب می نویسم.»