داستانی فوق العاده رضایت بخش که شوخ طبعی و تأثیرگذاری عاطفی خود را از ابتدا تا انتها حفظ می کند.
یکی از برجسته ترین مشارکت های «دولاتوف» در ادبیات روسیه.
تأملی شگرف بر روس بودن.
اتوبوس های «لووف» جادار بود. صندلی های روکشدار آن از گرما می سوخت. پرده های زرد هم به حس خفقان دامن می زد. کتاب «خاطرات آلکسی وولف» را ورق می زدم. در این کتاب از «پوشکین» به نیکی یاد شده بود و گاه او را خیلی بالا می بردند. این نزدیکی بیش از حد دید آدم را خراب می کند. همه می دانند که نوابغ، دوست و رفیق و آشناهای زیادی دارند. اما آیا کسی باورش می شود که رفیقش نابغه است؟!
«پس قرار شده توی موزه کار کنی؟» «دقیقا!» «تا دیدم، فهمیدم.» «یعنی قیافه ام مثل ادبا است؟» «میتروفانوف بدرقه ات می کرد. او از پوشکین شناسان درجه یک است. با هم رفیق هستید؟» گفتم: «من رفیق او هستم. رفیق بدی های او.»
«جزوه هایی که درباره خطرهای اعتیاد به الکل نوشته اند هم توصیه می شود.» «ببین آنقدر درباره خطرهای الکل خوانده ام که آخرش زده شدم و بی خیال شدم... بی خیال خواندن.»