خیلی ناگوار است که آدم درحالی که ستاره اقبال دوستانش بلند می شود، خود به خاک بنشیند و دنیا را که زمانی بازیگاهش بود، به هیأت کارناوالی بی رنگ و رونق و گورستان آرزوها و خواب و خیالاتش ببیند. چقدر از جمهوری اول فرانسه و مظاهرش نفرت داشت. هروقت حرفی از انقلاب فرانسه می آورد، مثل این بود که با شر مطلق رودررو می شد. مثل نوستاراداموس، فساد و فتنه و زوال زمانه را از روزی می دانست که مردم یا به زبان دیگر بی سروپایان، قدرت را به دست گرفتند. حالا که فکر می کنم می بینم عجیب است که هرگز از ژیل دوره حرف نمی زد همچنین از راما کریشنا، میلارپا، یا سن فرانسوا، اما از ناپلئون چرا. از بیسمارک چرا. از ولتر چرا. از فیثاغورث هم البته.