نامم ایزاک داست است. در آسمان پنجم دانته سیر می کنم. مثل استریندبرگ در تب و تاب هذیان هایش تکرار می کنم: «چه اهمیتی داره؟ چه اهمیتی داره که تنها باشی یا رقیبی داشته باشی؟» چرا این نام های عجیب و غریب به ذهنم هجوم می آورند؟ همه از همکلاسی های عزیز و قدیمی: مورتون اشنادیگ، ویلیام ماروین، ایزرائیل سیگل، برنارد پیستنر، لوئیس اشنایدر، کلارنس داناهیو، ویلیام اورند، جان کرتس، پت مک کافری، ویلیام کرب، آرتور کن ویسار، سالی لیبوویتس، فرانسز گلانتی.... حتی یکی از آن ها هم هرگز سر بلند نکرده است. محبوس میان حفاظ. زخمی مثل افعی. اون جایید، رفقا؟ پاسخی نیست.
در روزگاری خوش کی؟ کجا؟ بر کدام سیاره؟ از دیواری به دیوار دیگر می رفتم و با این و آن خوش و بش می کردم. همه از دوستان قدیمی بودند: لئون باگست، ویسلر، لوئیس کرینت، بروگل بزرگ، باس، جوتو، سیمبائو، پیرو دلا فرانچسکا، گرونوالد، هولبین، لوکاس گراناچ، ون گوگ، اتریلو، گوگن، پیرانسی، اوتامارو، هوکوسای، هیروشیگه، دیوار ندبه و گویا و ترنر. هر یک از آن ها چیز ارزشمندی برای ارائه داشت، اما تیلا دوریو با آن لب های عالی و شهوانی و سیاه که به گلبرگ های رز می مانست چیز دیگری بود.
دیوارها برهنه اند. حتی اگر از شاهکارها نیز پوشیده باشند؛ دیگر چیزی تشخیص نمی دهم. تاریکی جهان را در بر گرفته و من چون بالزاک با نقاشی های خیالی زندگی می کنم؛ نقاشی هایی که حتی قابشان هم خیالی است.
فقط جای یک کتاب خالی است: متافیزیک مسائل جنسی، اثر رزانوف.
به خط خودش روی تکه کاغذی جمله ای نوشته که حتما از یکی از همین کتاب هاست: « آن متفکر عجیب، ان. فدوروف، روسی از روس ها، به نوعی از هرج و مرج طلبی خواهد رسید که خاص خود اوست، هرج و مرج طلبی ضد دولتی. »
اگر این نوشته را به کرونسکی نشان بدهم، بی درنگ به دیوانه خانه می رود و آن را به عنوان مدرک ارائه می دهد. مدرک چه؟ مدرکی دال بر سلامت عقل استازیا.
دیروز بود؟ بله، حدودا ساعت چهار صبح دیروز، وقتی پی مونا به سمت ایستگاه مترو می رفتم، از سر اتفاق او را دیدم که همراه جیم دریسکول، دوست کشتی گیرش، با لذت میان توده های برف می پلکیدند. طوری راه می رفتند که انگار در مرغزاری به دنبال گل های بنفشه می گردند. نه در بند برف و یخ بودند، نه توجهی به سوز قطبی رودخانه داشتند و نه واهمه ای از عالم و آدم. آهسته و بی خیال راه می رفتند و می خندیدند و گپ می زدند و آوازی زمزمه می کردند، رها مثل چکاوک های مرغزار.
به گوش، به گوش، چکاوک بر دروازه بهشت می خواند!