کتاب شرکت سهامی آدم های مصنوعی

The Golden Apples of the Sun
کد کتاب : 13734
مترجم :
شابک : 978-6006414096
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 168
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 1953
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 4
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

«ری بردبری» برنده جایزه «آکادمی هنر و ادبیات آمریکا»

معرفی کتاب شرکت سهامی آدم های مصنوعی اثر ری بردبری

کتاب «شرکت سهامی آدم های مصنوعی» مجموعه ای از داستان های کوتاه نوشته ی «ری بردبری» است که اولین بار در سال 1953 به چاپ رسید. در این مجموعه، تعدادی از مشهورترین داستان های «بردبری» قرار گرفته است؛ داستان هایی که به خوبی نشان دهنده ی نثر تأثیرگذار و اسرارآمیز او هستند و به شکلی منحصر به فرد و عمیق، از حساسیت های روح انسان پرده برمی دارند. از یک فانوس دریایی دورافتاده گرفته تا سفری 60 میلیون ساله، از بارش باران در سیاره ی زهره گرفته تا سکوت هراس انگیز یک صحنه ی قتل، «بردبری» در این داستان های خواندنی، هم چشم اندازهایی عجیب از آینده را به تصویر می کشد و هم شگفتی های زمان حال را به مرکز توجه مخاطبین خود می آورد.

کتاب شرکت سهامی آدم های مصنوعی

ری بردبری
ری داگلاس بردبری، زاده ی ۲۲ اوت ۱۹۲۰- درگذشته ی ۵ ژوئن ۲۰۱۲) شاعر آمریکایی و نویسنده ی گونه های فانتزی، وحشت و علمی-تخیلی است. بردبری را در ایران بیشتر به خاطر اثر مشهورش، فارنهایت ۴۵۱، می شناسند. اثر مشهور دیگر وی، حکایت های مریخ است.وی تا کنون ۳۰ کتاب و بیش از ۶۰۰ داستان کوتاه نوشته است. او از جمله نخستین کسانی است که جایزه-ی استاد بزرگ را که انجمن نویسندگان علمی تخیلی آمریکا به پاس یک عمر فعالیت موفقیت آمیز در زمینه-ی داستان نویسی علمی-تخیلی اعطا می کرد، به دست آورد.
نکوداشت های کتاب شرکت سهامی آدم های مصنوعی
Vivid and memorable.
ملموس و به یاد ماندنی.
Publishers Weekly Publishers Weekly

A world of wonder and horror.
جهانی از شگفتی و ترس.
Thrift Books

Ray Bradbury is a modern cultural treasure.
«ری بردبری»، یک گنجینه ی فرهنگی مدرن است.
Audible

قسمت هایی از کتاب شرکت سهامی آدم های مصنوعی (لذت متن)
آن روز، روزی برای وقت گذراندن خارج از تختخواب بود، برای کنار زدن پرده ها و باز کردن پنجره ها. روزی بود برای این که قلبت را با هوای گرم کوهستان پر کنی.

اما من اینجا بودم، بدون نشانه ای از هر گونه مشکل بیرونی. همه چیز با چکمه های میخ دار درون مغزم می دوید، و به جاهایی زخم می زد که به جز خودم و یک روانشناس، کسی نمی توانست ببیند.

آن دو زن مثل دو سوزن از مسیر می گذشتند، و با عطر خود، درختی را به درختی دیگر می دوختند.