کتاب تو را به سرزمین ممکن ها می برم

Le philosophe qui n'était pas sage
کد کتاب : 18119
مترجم :
شابک : 978-6226652278
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 240
سال انتشار شمسی : 1398
سال انتشار میلادی : 2012
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 12 آذر
نوع چاپ : دیجیتال - POD

معرفی کتاب تو را به سرزمین ممکن ها می برم اثر لوران گونل

دو تقدیر که به هم گره خورنده اند، دو برداشت از زندگی که کاملا در مقابل هم قرار دارند...

داستان در جنگلی استوایی که به نظر می آمد نفس خود را در گرمای مرطوب گرگ و میش حبس کرده است، اتفاق می افتد. الیانتا جلوی کلبه اش نشسته بود و سرش را به سمت ساندرو که به او نزدیک میشد چرخاند. چرا این غریبه مرموز که فیلسوف میخواندنش، درصدد بود مخفیانه صلح و آرامش قبیله اش را از بین ببرد؟ غریبه موفق شده بود اعتماد همه را جلب کند و همه را تحت تاثیر خود قرار دهد. الیانتا دیگر نزدیکانش را نمیشناخت و رفتارها و عکس العماهایشان را نمیفهمید اما هر لحظه عزم خود را برای حفاطت از مردمش، بیشتر جزم میکرد. هرگز اجازه نخواهد داد این مرد خوشبختی شان را بازیچه خود قرار دهد.

کتاب"تو را به سرزمین ممکن ها خواهم برد"، طنزی سیاه است که ما را به چالش میکشد: آیا جامعه ما حقیقتا به انسان اجازه میدهد خوشبخت باشد؟

کتاب تو را به سرزمین ممکن ها می برم

لوران گونل
لوران گونل، نویسنده و دانشمند فرانسوی است. او متخصص علوم انسانی است و در دانشگاه سوربون تحصیل کرده است. گونل تحصیلات خود را در فرانسه و ایالات متحده گذراند. کتاب های این نویسنده نشان دهنده ی علاقه ی او به فلسفه، روانشناسی و خودپروری هستند. گونل علاوه بر نوشتن کتاب، استاد دانشگاه کلرمونت-فراند نیز هست.
دسته بندی های کتاب تو را به سرزمین ممکن ها می برم
نکوداشت های کتاب تو را به سرزمین ممکن ها می برم
Un conte fait de suspense et d'humour
روایتی بر اساس تعلیق و طنز
France Info

قسمت هایی از کتاب تو را به سرزمین ممکن ها می برم (لذت متن)
جنگل ساکت بود. ارواح خاموش و بی صدا مراقب آخرین نفس های شمن ( ۱) پیر بودند. آفتاب در عبادتگاه ژرف طبیعت سرسبز، شروع به افول کرده بود. کورسوی ملایم نور به سختی از میان انبوه شاخ وبرگ درختان سر به فلک کشیده می گذشت و کوره راهی به دیار ارواح باز می کرد. الیانتا، در کنار اربابش زانو زده بود. ارباب روی فرشی از گل سنگ و خزه، خزه ای ظریف تر از پوست یک نوزاد، دستش را در دست دختر گذاشته بود. دختر به تماشای او مشغول بود و بیش از همیشه پیرمرد را که به آرامی برای واپسین سفرش آماده می شد، با تحسین و تعجب می نگریست. الیانتا، هوای مرطوب را که به طور لذت بخشی به بوی جنگل و آرامش آمیخته بود، تنفس کرد. غمگین نبود، مرگ گذرگاهی بیش نیست. او این را می دانست و یاد گرفته بود چگونه هرچیزی را که آسمان به او هدیه می دهد، با میل و رغبت و آغوش باز بپذیرد. رنج ها و لذت ها، هردو را به یک اندازه. ولی دلش می خواست که باز مدتی کنار پیرمرد زاهد بماند و از آموزه های ارزشمندش بهره مند شود. نور اطراف او پیوسته آرام تر و ضعیف تر می شد. هنوز آمادگی جانشینی اربابش را نداشت و از خودش می پرسید برای چه ارواح، ارباب را از او می ربایند. مفهوم این پیام چه بود؟ آرام نگاهش را به گیاهان خواب آلود انداخت. همه چیز از کودکی او شروع شده بود. زمانی که کوچک بود، خواب های هشداردهنده می دید و این باعث شده بود که توجه همه مردم دهکده به او جلب شود. دیگر او را مثل دیگران نگاه نمی کردند و این سرگرم کننده و در عین حال ناراحت کننده بود. وقتی که به سن بلوغ رسید، شمن به او پیشنهاد کرد که همراهش به جستجو و مکاشفه برود و موبه مو آیین پیچیده و دشوار سرودها و رقص های همراه با حرکات تکراری و گیج کننده را دنبال کند. برای آن که بگذارد ذهنش در اعماق روح سفر کند، هشیاری اش را ترک کرد، جایی که جسم دیگر به حساب نمی آید. جایی که آدم از خودش جلو می افتد تا به بعد دیگری وصل شود، بعدی برتر که در آن زمان بی معنی می شود و ادراکی نامتناهی.