کتاب راهی برای رهایی

Le sagouin
کد کتاب : 1175
مترجم :
شابک : 978-600-7141-58-8
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 104
سال انتشار شمسی : 1398
سال انتشار میلادی : 1951
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 14
زودترین زمان ارسال : ---

فرانسوا موریاک برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات سال ۱۹۵۲

معرفی کتاب راهی برای رهایی اثر فرانسوا موریاک

کتاب راهی برای رهایی، رمانی نوشته ی فرانسوا موریاک است که اولین بار در سال 1951 منتشر شد. به نظر می رسد موریاک، تمام توانایی های هنری خود را در خلق تصویری تکان دهنده از یک خانواده به کار گرفته است. فرزند این خانواده، مردی با مشکلات جسمی و ذهنی، با دختری ازدواج می کند که قادر نیست رویای ترک طبقه ی اجتماعی متوسط و داشتن یک زندگی اشرافی را از سر بیرون کند. از این ازدواج نه چندان فکر شده، پسری به نام گوییلو به دنیا می آید. داستان رمان راهی برای رهایی، به مشکلات و تنهایی های این پسر می پردازد؛ پسری که حتی مادرش نیز به او علاقه ای ندارد و او را «بدبختی کوچک» صدا می کند. تنها کسی که با گوییلو مثل یک انسان رفتار می کند، معلم روستا است اما پس از مدتی، این مرد مهربان و یاری رسان نیز دیگر نمی تواند در کنار پسرک تنها و ستمدیده ی داستان بماند. کتاب راهی برای رهایی، اثری بسیار تأثیرگذار و به یاد ماندنی است که برای باری دیگر، توانایی های فرانسوا موریاک در زمینه ی داستان سرایی را به اثبات می رساند.

کتاب راهی برای رهایی

فرانسوا موریاک
فرانسوا موریاک، روزنامه نگار، نویسنده و شاعر فرانسوی و برنده ی جایزه ی ادبی نوبل سال ۱۹۵۲ یکی از بزرگترین نویسندگان قرن بیستم اروپا محسوب شده است. او در روز یکم سپتامبر سال ۱۹۷۰ در ۸۵ سالگی درگذشت.فرانسوا موریاک در سال ۱۸۸۵ در بوردو از بنادر بزرگ فرانسه متولد شد، در ۱۹۳۳ به عضویت فرهنگستان کشورش درآمد، سال ۱۹۵۲ جایزه ی ادبی نوبل را دریافت کرد و سرانجام بعد از نزدیک به هفتاد سال نویسندگی، در اول سپتامبر سال ۱۹۷۰ در شهر پاریس از دنیا رفت. با تمام تلاش های او در این عرصه این جمله تمسخرآمیز و نیش...
نکوداشت های کتاب راهی برای رهایی
Dark and perfect.
تاریک و بی نقص.
Robert Kemp, Author

With a remarkable sobriety and an accomplished art.
با هوشیاری شایان توجه و هنری استادانه.
Goodreads

A story of great intensity.
داستانی بسیار قدرتمند.
Booknode

قسمت هایی از کتاب راهی برای رهایی (لذت متن)
بارون پیر قد راست کرد، عروسش را از پایین به بالا نگریست و بدون آنکه جوابی بدهد بدون آنکه برای گی یوم کلمه ای بر زبان آورد، آشپزخانه را ترک گفت. از چهره ی ریز و خاکستری رنگ کودک چیزی را نمی شد خواند. از این گذشته مه غلیظی همه جا را فراگرفته بود و چون فرولن هرگز شیشه های تنها پنجره را نمی شست، آشپزخانه تنها با نور شعله ی هیزم روشن می شد. سگ ها خوابیده بودند. پوزه هاشان را روی پنجه های پا گذاشته بودند. پایه های درشت و زمخت میز عظیم. برای یک لحظه به نظر آمد که حریقی برپا شده است.

دیگر هیچکس حرف نمی زد. پل شورش را درآورده بود. خودش متوجه شده بود. به نژاد توهین کرده بود، به هزاران پدر در خاک خفته. گاله آس روی پاهای درازش برخاست، با پشت دست لب هایش را پاک کرد. از پسرک پرسید که شنلش کجاست. خودش دکمه های آن را بر گردن پرنده مانند کودک انداخت و دست او را گرفت. لگدی به سگ ها زد که بر روی او می جهیدند و می خواستند دنبالش بروند. فرولن از او پرسید که کجا می رود. به جای او جواب داد: «به قبرستان، یقینا!»

وقتی که پل به پسرش فکر می کرد چیزی که به یاد می آورد زانوهای استخوانی، ران های ضعیف و لاغر و جوراب های روی کفش برگشته اش بود. مادر به این موجود کوچک بیرون آمده از او و به چشمان درشت بی رنگش هیچ توجهی نداشت. در عوض از این دهان همیشه باز کودکی که بد نفس می کشید و لب زیرین کمی آویخته ی او -کمتر از مال پدرش- بیزار بود.