قد قد مرغ خانه را پر کرد . صدای پدر بلندش :ئی تخم مرغو ببند به گردنش از خونه بندازش بیرون ، انگار تخم طلا کرده ! می لرزید و فریاد می زد که ولد چموش آن دنیا جواب خدا را چه می دی ؟ تو دلم می گفتم تا روز قیامت خیلی وقت هست بابا ! تا آن وقت - العیاذ بالله - فراموش می شه کی نماز خوانده کی نماز نخوانده .
مثل داستانهای دیگر احمد محمود عالی و دلنشین بود ارتباط برقرار کردن با داستانهای ایشون خیلی راحته و با خوندن هر صفحه از اون یک حس لمس کردن و ارتباط نزدیک با روال داستانی به آدم دست میده