رفیقش، دوباره دود را تو دهانش فوت کرد و فیروز بی اینکه کسی توجه داشته باشد، دود را فرو برد...کیفش به انتها رسیده بود. در چنین حالتی که بسیاری از خاطره های جوانی در ذهنش جوانه می زد و رویش آغاز می کرد، هیچ مایل نبود که درباره آدمها بیندیشد. آدمهائی را که خندانده بود، دلقک هائی را که گریانده بود... نه! اینها،این چیزها...نه!... مگر چه خاطره خوشی از این حیوان های دوپا داشت؟... مگر مزد آن همه زحماتش را داده بودند؟
چندبار دیگر که دود گرفت، گویی،هیچ هیچ شد. تو دود تریاک حل شد، اصلا روح شد،چیزی ماوراء ماده شد...معشوقه اش به یادش آمد...چه چاق بود، چه قشنگ بود، چه دم نرم و زیبایی داشت...نه!...اصلا معشوقش با مادینه های دوپایی که او، وقت و بی وقت در شهر دیده بود، فرق داشت
خودش هم با نرینه های شهرنشین تفاوت داشت. حیوانهای دوپای شهری، لوس هستند، ننر هستند، زحمت را با متلک و خنده و تمسخر پاسخ می دهند، نه! وجود خودش با این شهری های بی مزه، مثقالی هفتصد تومن فرق دارد...
قبل از این که زندانی شم ، هرگز به فکر این چیزها نبودم . روشنی دل پذیر ظهر ، برایم عادی بود و تو منزل ، با بچه ها سر و کله زدن ، یک کار معمولی و غالبا خسته کننده . همیشه فکر می کردم که زندگی رنگی دیگر دارد و آنچه در اطرافم می گذرد ، فقط یک مسخره ی تکراری است . ولی حالا نه ! حالا یادآوری تمام چیزهای بی ارزش که خارج از زندان دورم را گرفته بود ، برایم لذت بخش شده بود .
آدم عین علف هرزه است و خیلی زود به همه چیز عادت می کند .
خیلی از چیزهای بی اهمیت برای زندگی ضروری است . اصلا مجموعه ای از چیزهای به ظاهر بی اهمیت ، زندگی را تشکیل می دهد . زندگی یعنی همین !
حالا می توانستم بفهمم که خشن ترین قیافه ها ، جدی ترین کارها و نابود کننده ترین دردها فقط می تواند یک شوخی باشد ، یک شوخی گذرا .