کتاب غریبه ها و پسرک بومی

Gharibe-ha va Pesarak Boumi
کد کتاب : 19796
شابک : 978-9645643612
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 208
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 1974
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 11
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب غریبه ها و پسرک بومی اثر احمد محمود

"غریبه ها و پسرک بومی" از "احمد محمود" در واقع ترکیبی از دو مجموعه ی داستان کوتاه با عناوین "غریبه ها " و "پسرک بومی" است که این بار در کنار هم به مخاطبان عرضه شده اند. لحن داستان ها سهل و روان است و "احمد محمود" با این که قصه های بومی و همچنین ایدئولوژیک را به نگارش در می آورد، اما نویسنده ای است که این کار را به دور از تعصب انجام می دهد. به عبارتی او صرفا به روایت داستان می پردازد و امر قضاوت درباره ی شخصیت های داستان هایش را به عهده ی مخاطب می گذارد.
همانطور که اشاره شد این کتاب ترکیبی از دو مجموعه است و مجموعه ی نخست تحت عنوان "غریبه ها" دارای داستانی به همین نام و همچنین دو داستان دیگر با عنوان های "آسمان آبی دز" و "با هم" می باشد. در داستان "غریبه ها" با سرزمینی مواجه هستیم که بی آبی و قحطی آن را به فلاکت انداخته است. این بارش کم و خشکسالی، کاری با زمین ها کرده که نمی شود محصولی از آن انتظار داشت و همین اتفاق، محلی ها و مردان دلیر آنجا را واداشته که به کار کردن برای "غریبه ها" روی بیاورند. مجموعه ی دوم هم که "پسرک بومی" نام دارد شامل داستان هایی با عناوین "شهر کوچک ما"، "چشم انداز"، "خانه ای بر آب"، "در راه"، "اجاره نشینان"، "وقتی تنها هستم، نه" و داستان "پسرک بومی" است. قصه های "احمد محمود" با آوای سوزناک وضعیت مملو از رنج کارگران و رایحه ی خاک های نفت خیز جنوب و زحمت مردمان آنجا شناخته می شود و مجموعه ی "غریبه ها و پسرک بومی" خوانشی دلچسب از قلم این نویسنده ی بزرگ ارائه می کند.

کتاب غریبه ها و پسرک بومی

احمد محمود
احمد محمود در ۴ دی ۱۳۱۰ در شهر اهواز از پدر و مادری دزفولی الاصل به دنیا آمد و شاید به همین دلیل بیشتر خود را دزفولی می‌دانست. در برخی از آثارش چون همسایه‌ها و مدار صفر درجه واژه‌ها و جملاتی به گویش دزفولی به چشم می‌خورد و نیز شخصیت «نعمت» در داستان «غریبه‌ها و پسرک بومی» از کتابی به همین نام نیز از یکی از اهالی دزفول به نام نعمت علائی گرفته شده‌که حول‌وحوش سال ۱۳۲۳ در دزفول به دست افراد ناشناسی ترور می‌شود. پدر احمد محمود در سال...
قسمت هایی از کتاب غریبه ها و پسرک بومی (لذت متن)
با غرش جرثقیلها و هژده چرخه ها از تو رختخواب می پریدیم و تازه آفتاب زده بود که می رفتیم و زیر سایه دیوار می نشتیم و نگاه میکردیم که کارگران آبی پوش، با کاسکتهای سفید آهنی که نور خورشید را بازمی تافت، تو تله بستها وول می خوردند. آفتاب که پهن میشد، خنکای صبح را می مکید. حالا دیوار آجری شکری رنگی، رودخانه را از سرما بریده بود و زخم زرد رنگ میدان نفتی پشت خانه‏ های ما، سر باز کرده بود و دویده بود تو کوچه ها و دو رشته لوله قیراندود، مثل دو مار نر و ماده، از حاشیه انبوه نخلهای دوردست خزیده بود و آمده بود تو میدانگاهی و پایه های چوبی مالیده به نفت، مثل چوبه هاب دار، جا به جا تو خیابان بزرگ شهر کوچک ما نشسته بود و گازرکها، روسیمها می لرزیدند... و شب که پدرم از قهوه خانه برگشت. لب و لوچه اش آویزان بود و به خواج توفیق که ازش پرسید «چه بود» گفت «میخوان خونه هارو خراب کنن... میگن برا اداره بازم زمین میخوان...»

بگو... بگو چی می بینی؟ گفتم: -تفنگچیا پدر...تفنگچیا رو می بینم. گفت -تفنگچیا؟ و زور آورد و جماعت را شکافت و جلو رفت. ناگهان فریاد کشیدم و رو شانه پدر بلند شدم -ها پسرم؟ گفتم -تفنگچیا دور جسد نعمت حلقه زدن مردی که کنار پدرم ایستاده بود، پایم را فشرد. -جسد نعمت؟ پدرم گفت -بازم بگو گفتم -دوتا چوب گذاشتن زیر بغلش... کسی گفت -دیگه چی؟ گفتم -سرپا نگهش داشتن و ناله تو گلویم شکست پدرم گفت -چی شد؟ گفتم -پدر دارن گچش می گیرن صدا توی گلوی پدرم خفه شد -گچ؟ -آره پدر... تا زانوهاش رسیده که پدرم شانه را داد تو جماعت و فشار آورد و پیش راند و به عقب رانده شد. صدای پدرم بود -بگو گفتم -چه بگم پدر؟ گفت -از قد و قواره اش بگو صدایم می لرزید -شانه هاش پهنه پدر... چونه اش انگار از سنگه -بازم بگو -نمیشه توی چشاش نگا کرد صدای مردی بود که نمیشناختمش -مگه چشاش بازه؟ -از حدقه بیرون زده جماعت از پشت سر زور آورد. پدرم به جلو رانده شد. حالا گچ به تهیگاه نعمت رسیده بود. تفنگچیا هجوم آوردند انبوه آدم ها را پس راندند. پدرم به عقب نشست. صدای بغض کرده پدرم بود. بگو پسرم... بگو... بگو چطور مردیه؟ و کسی پرسید: -راسته که گلوله خورده تو شکمش؟ و پدرم گفت -چرا ساکت شد؟ که گریه تو گلویم شکست -چی شده پسرم؟ گفتم -پدر ... دیگه نمیشه دیدش -نمیشه؟ -حالا فقط یک ستون گچی اون میون هس پدر... یه ستون گچی... که پدرم سست شد و به عقب نشست و تا از جماعت جدا شود، تودۀ ابری سر رسیده بود. آسمان تیره شده بود و باران نرم نرمک آغاز شده بود.