با غرش جرثقیلها و هژده چرخه ها از تو رختخواب می پریدیم و تازه آفتاب زده بود که می رفتیم و زیر سایه دیوار می نشتیم و نگاه میکردیم که کارگران آبی پوش، با کاسکتهای سفید آهنی که نور خورشید را بازمی تافت، تو تله بستها وول می خوردند. آفتاب که پهن میشد، خنکای صبح را می مکید. حالا دیوار آجری شکری رنگی، رودخانه را از سرما بریده بود و زخم زرد رنگ میدان نفتی پشت خانه های ما، سر باز کرده بود و دویده بود تو کوچه ها و دو رشته لوله قیراندود، مثل دو مار نر و ماده، از حاشیه انبوه نخلهای دوردست خزیده بود و آمده بود تو میدانگاهی و پایه های چوبی مالیده به نفت، مثل چوبه هاب دار، جا به جا تو خیابان بزرگ شهر کوچک ما نشسته بود و گازرکها، روسیمها می لرزیدند...
و شب که پدرم از قهوه خانه برگشت. لب و لوچه اش آویزان بود و به خواج توفیق که ازش پرسید «چه بود» گفت «میخوان خونه هارو خراب کنن... میگن برا اداره بازم زمین میخوان...»
بگو... بگو چی می بینی؟
گفتم:
-تفنگچیا پدر...تفنگچیا رو می بینم.
گفت
-تفنگچیا؟
و زور آورد و جماعت را شکافت و جلو رفت. ناگهان فریاد کشیدم و رو شانه پدر بلند شدم
-ها پسرم؟
گفتم
-تفنگچیا دور جسد نعمت حلقه زدن
مردی که کنار پدرم ایستاده بود، پایم را فشرد.
-جسد نعمت؟
پدرم گفت
-بازم بگو
گفتم
-دوتا چوب گذاشتن زیر بغلش...
کسی گفت
-دیگه چی؟
گفتم
-سرپا نگهش داشتن
و ناله تو گلویم شکست
پدرم گفت
-چی شد؟
گفتم
-پدر دارن گچش می گیرن
صدا توی گلوی پدرم خفه شد
-گچ؟
-آره پدر... تا زانوهاش رسیده
که پدرم شانه را داد تو جماعت و فشار آورد و پیش راند و به عقب رانده شد.
صدای پدرم بود
-بگو
گفتم
-چه بگم پدر؟
گفت
-از قد و قواره اش بگو
صدایم می لرزید
-شانه هاش پهنه پدر... چونه اش انگار از سنگه
-بازم بگو
-نمیشه توی چشاش نگا کرد
صدای مردی بود که نمیشناختمش
-مگه چشاش بازه؟
-از حدقه بیرون زده
جماعت از پشت سر زور آورد. پدرم به جلو رانده شد.
حالا گچ به تهیگاه نعمت رسیده بود. تفنگچیا هجوم آوردند انبوه آدم ها را پس راندند. پدرم به عقب نشست. صدای بغض کرده پدرم بود.
بگو پسرم... بگو... بگو چطور مردیه؟
و کسی پرسید:
-راسته که گلوله خورده تو شکمش؟
و پدرم گفت
-چرا ساکت شد؟
که گریه تو گلویم شکست
-چی شده پسرم؟
گفتم
-پدر ... دیگه نمیشه دیدش
-نمیشه؟
-حالا فقط یک ستون گچی اون میون هس پدر... یه ستون گچی...
که پدرم سست شد و به عقب نشست و تا از جماعت جدا شود، تودۀ ابری سر رسیده بود. آسمان تیره شده بود و باران نرم نرمک آغاز شده بود.