به محض این که خواندن کتاب را آغاز کنید، دیگر نمی توانید تا انتهای داستان از مطالعه دست بکشید.
با یک نقطه اوج بسیار جذاب.
داستانی بامزه و سرگرم کننده.
میزبانشان آن ها را به سمت دیرک چوبی راهنمایی کرد که از بس صیقلی و جلاخورده بود که مثل شیشه برق می زد. فریاد زد: «نگران نباشین، این کشتی امنه! احتمالا دویست سالشه، ولی مجهز به جدیدترین فناوری ها است!» «کاس» در جواب فریاد زد: «نگران نیستیم!» مگر می شد نگران باشند؟ حتی نگاه کردن به آن کشتی هم باشکوه بود.
و با این حال، «کاس» دست خودش نبود. نمی توانست این حس را از خودش دور کند که این مرد بسیار شبیه دکتر «ال» است، با همان موهای نقره ای بی نقصی که انگار در معرض بادی ابدی، در همان حالت مانده اند؛ همان پوست برنزه بی نقص و دندان های سفید بی نقصی که باعث می شد بیشتر شبیه عکس به نظر بیاید تا آدم؛ با همان لهجه خاص نامعلومش.
سرش را تکان داد تا این فکر از سرش خارج شود. بالاخره حالا نوبت ماجراجویی خود او رسیده بود، همانی که آن همه وقت منتظرش بود. به خودش گفت لذت ببر.
ام هنوزنخوندم
پس چرا نظر میدی؟میکروفن گرفتن جلوت گفتن بیا یچیزی راجع به این کتاب بگو؟!